«کتاب باز»ی؛ عرصة حسرت ها
یک متن شبه عاشقانه
خدا نکند آدم کتاب بازی باشید و پایتان به نمایشگاه کتاب یا یک کتابفروشی با کتاب های نایاب یا تخفیف دار باز شود. در چنین جاهایی آدم کتاب باز مانند عاشقی است که معشوقش بی سر و صدا از دور نشسته و به او چشمک می زند. آن هم نه یک معشوق که هزاران معشوق. می خواهد تک تک آنها را در دست بگیرد، لمسشان کند، در آغوش بفشارد و برای همیشه از آن خود کند اما ...
اما نمی تواند چرا که این معشوق زمینی که سینه اش پر از حرف های فرازمینی است خریدنی است. باید بهایش را بپردازد آن هم با پول رایج مملکت و تا این کار را نکند معشوق از آن او نمی شود. دست بالا ملامسه ای، تورقی، غور در فهرستی و ... تمام.
نمی توان به قطعیت گفت هر که اهل علم و دانش باشد و به کتاب خواندن علاقه مند باشد و سر و کارش با کتاب باشد، کتاب باز است. کسانی که این احوالات را دارند احتمال زیادی دارد کتاب باز شوند اما حتمی نیست. اما خدا نکند (/یا بکند) چنین شخصی کتاب باز هم باشد. هر چقدر منابع مطالعاتی را از کتابخانه ای، دوستی، آشنایی، جایی ... تهیه کند باز هم سیر نمی شود چون او کتاب باز شده است. می خواهد معشوقش مال خودش باشد؛ مال خودِ خودش. اما معشوقگان زیادند. مگر چند تا از آنها را می تواند برای خود بخرد؟ مگر چند تایشان را می تواند در کتابخانه اش(/حرمسرای کتاب باز) نگهداری کند. چند تا از آنها را زیر و بالای تخت خوابش جا دهد؟ و چند تا از آنها را کتاب بالینی خود کند؟
عرصة کتاب بازی عرصة حسرت هاست. یا نداری و چشمت به دنبالش است و یا با هر خون دلی فراهمش می کنی و نمی دانی چه کارش کنی؟ کتاب بازی شیرین است به خصوص برای کسانی که کتاب برایشان کالا نیست؛ معشوق است. معشوقی زمینی که سینه اش پر از حرف های فرازمینی است.