نیاز به شادی
چرا هیچ چیز شادم نمیکند؟
نیاز به شادی دارم.
شادی از ته قلب.
یک شادی بیدغدغه.
یک شادی که وسطش فکر نکنم: «اوه، یادم رفت فلان کار را بکنم.»
یک شادی عمیق، تو در تو و بیپایان.
شادی ناب.
شادی کودکانه.
شادیای که وابسته به جناحهای سیاسی، عقاید مذهبی، اضافه کار و حقوق ماهانه، قیمت بنزین، نرخ پیاز و سیب زمینی، نانهای تهِ یخچال، میوههای پلاسیده، رفتار رییس در اداره، حرفهای همسایه، فشار آب ساختمان، میزان خنک کنندگی کولر محل کار، کتابی که دارم میخوانم، دیوانگیهای همکار وسواسیام و ... و ... و... نباشد.
شادیای که بتوانم به آن امیدوار باشم.
شادیای که مزه خوشبختی بدهد.
شادیای که حتی یک لحظه هم که شده فارغ از جهان و آن چه در جهان است بکندم.
شادیای که وقتی تجربهاش کردم بتوانم با خیال راحت سرم را بگذارم زمین و بمیرم.
شادیای که زمان برایش معنا ندارد
چه یک ثانیه باشد چه صدها سال
پر و پیمان باشد.
یعنی وقتی تجربهاش کردی دیگر رفته باشی روی هوا.
پاهایت روی زمین بند نباشد که مدام بخواهی چک کنی نکند دارد تمام میشود.
.
.
.
چیزی خوشحالم نمیکند.
شادی را با خود بردهاند و دنیا جای قشنگی نیست.
نمیدانم قبلاً جای قشنگی بوده است یا نه
هم چنین نمیدانم دیگر جاهای دنیا قشنگ است یا نه
اما میدانم امروز و اینجایی که من هستم شادی معنایی ندارد.
حتی حرف بودن و نبودنش نیست.
اصلاً معنایی ندارد.
شاید بگویید که بر چه اساسی چنین حرفی میزنم.
بر این اساس که اگر پاشنههای گیوهام را وربکشم و به هر بنیبشری که دور و برم است رجوع کنم و بگویم: «شاد نیستم، چه کار کنم که شاد شوم؟»
نگاه عاقل اندر سفیهی به من میکند و میگوید: « برو بابا! خدا را شکر کن که یه لقمه داری وصله شکمت کنی و از گشنگی نمیری. خیلیها همین را هم ندارند.»
.
.
.
در دنیای من شادی اصلی لازم و ضروری برای زندگی نیست.
حتی یک چیز دست و پا گیر است.
وقتی شاد نباشی راحتتر میتوانی گریه کنی
راحتتر میتوانی قلبی غمگین داشته باشی
و در نتیجه به خدا نزدیکتری.
چرا که «انا عند المنکسره قلوبهم»
«من همدم قلبهای شکسته هستم.»
ببین چه زشت است که با لبی خندان و قلبی سرشار از شادی به درگاه خدا روی بیاوری،
لباسهای رنگی رنگی بپوشی، بشکن بزنی، آهنگی را زیرلب زمزمه کنی و شفای بیماران را از خدا بخواهی.
من دنیای دیوانهها دوست دارم.
دنیایی که هیچ چیز جز آنچه خودشان میخواهند برایشان مهم نیست.
دلم میخواهد هر چه دوست دارم بپوشم، هر چه دوست دارم بخورم، هر جا دوست دارم بروم، با هر که دوست دارم دوست بشوم، هر وقت دوست دارم بخوابم، هر کتابی دوست دارم بخوانم و حرف آخر این که زندگی من، مالِ خودم باشد.
مالِ مالِ خودم.
.
.
.
شاید خودم باید با دستهای خودم شادی را بسازم.
بیتعارف بگویم که از قدرت من خارج است.
ترجیح میدهم چشمهایم را روی دنیا ببندم تا این که در آن بگردم و شادی را جستجو کنم و یا بسازمش.
به هر حال
من شادی را دوست دارم و چشم انتظارش مینشینم.