بزم کاغذ کاهی
شنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۲، ۰۷:۴۷ ق.ظ
چه بزمی دارم امشب با بساط کاغذ کاهی
قلم در دست میرقصد، نویسم شعر گهگاهی
جنون میریزد از شعرم که پیوستم به راز اینجا
چو حلاج از درون دل زنم بانگ انا اللهی
تمام کائنات اینک فرو خفته به رگهایم
زمین تا آسمان، خشکی و دریا، ماه تا ماهی
فدا کردم خودم را وقف هر دلدار جان بخشی
که خود را او فدا کرد و برون اندخت خودخواهی
من آن مرغ حرم بودم که اوجم کهکشانها بود
گریزانم ز پرواز عجیب کفتر چاهی
مرا از جذبهی عشق اینقدر عنوان هویدا شد
به تدبیرم نبود، این راه رَفتم خواه ناخواهی
گدایی را گُزیدم، تاج درویشی به سر کردم
ز خود انداختم ناز و غرور مَسند شاهی
نظر چون نیک کردم عالمی دیدم سراپا وهم
شدم عاقل برون رفتم ز مرز عالم واهی
نمیگیرد دم عشق الاهی در همه هُشدار
که گاهی راه باید رفت تک، بی هیچ همراهی
۰۲/۰۹/۱۸