آخرین عاشق
سه شنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۳، ۰۷:۰۳ ق.ظ
آخرین عاشق این شهر پر از آشوبم
روز و شب سر به در خانهی او میکوبم
دشمن من شده یک شهر ز شیداییهام
چه غمم گر که برِ دلبرِ خود محبوبم
پرِ زخمم ز جفاکاری ایام اما
گر کسی پرسد از احوال، بگویم: خوبم
نان و آبی بِرسد، شکر خدا میگویم
جز عنایات حبیبم نبوَد مطلوبم
پیِ من گر که بیایید نصیبی نبَرید
ممکن آن است که حتی بخورید از چوبم
کار من نیست توجه به ظواهر اما
گرد و خاکی چو نشیند به رُخَش میروبم
کاش یک لحظه نظر بر منِ بیدل بکند
تا شود مایهی آرامِ دلِ آشوبم
۰۳/۰۳/۲۹