اولین مواجهه 15- ساعت
برای یک بچه
ساعت بیشتر از آن که جنبهی وقتشناسی داشته باشد
جنبهی زیباییخواهی دارد.
یعنی برای یک بچه
علاقه به ساعت
خیلی به خاطر فهمیدن دقیق زمان نیست
بلکه بیشتر حس قیافه گرفتن
رقابت
و فخرفروشی بین همسالان است.
البته این حس در بین بزرگسالان هم به خوبی مشهود است.
بستن ساعتهای چند موتورهی گران قیمت
با صفحه بزرگ
روی مچ
جز فخرفروشی و جلوهنمایی
کارکرد چندانی نخواهد داشت.
با آمدن موبایل و فراگیر شدنش
-با توجه به اینکه موبایلها ساعت را هم نشان میدهند-
لزوم همراه داشتن ساعت بیش از پیش کم شد
و ابعاد زینتی آن آشکارتر.
اما قضیهی اولین ساعتی که نصیب من شد به سالهای کودکی بر میگردد.
یکی از عموهایم از یکی از سفرهایش
برای من یک ساعت سوغاتی آورده بود.
هنوز دورهی ابتدایی را طی میکردم.
واقعاً نیازی به ساعت نداشتم.
نه در مدرسه
نه جای دیگر.
عزیز بودن این سوغاتی باعث شده بود که آن را فقط در مواقع خاص به مچم ببندم.
یک ساعت کامپیوتری
با بند فلزی طلایی رنگ.
هم ساعت داشت
هم تقویم
و هم یک چیز خاص دیگر.
این ساعت چراغ هم داشت.
ساعت کامپیوتری برای خودش چیز نوظهوری بود.
فکر میکردی داری با خودت یک کامپیوتر حمل میکنی.
برایمان جای سؤال داشت که
آخر چطور میشود در یک ساعت به این کوچکی این قابلیتها وجود داشته باشد.
ابعاد دیگر این ساعت
خصوصاً چراغش هم به ارزشهایش میافزود.
اما از این ساعت چراغدار کی میتوانستم استفاده کنم؟
وقتی که در تاریکی باشم و بخواهم بفهمم ساعت چند است.
خوب چنین موقعیتی کم پیش میآید.
ممکن بود در هوای روشن هم برای دلخوشی چراغ ساعت را روشن کنم
اما فایدهاش در تاریکی بود.
کی چنین موقعیتی پیش میآمد؟
زد و شبهای قدر شد.
در این شبها به مسجد محلهمان
-وحدت آن موقع، کازرونی قبلی و صاحب الامر بعدی-
میرفتیم.
با پدرم رفته بودم.
خیلی از اقوام دیگرمان هم بودند.
موقعیت مناسبی برای استفادهی بهینه از ساعت پیش آمده بود.
چراغها خاموش شده بود
و مراسم در حال برگزاری بود.
حواسم به مراسم بود
اما از یک بچهی کم سن و سال چه انتظاری میرود؟
هم مدام حوصلهاش سر میرود
و هم میخواهد چراغ ساعتش را امتحان کند
و خوش خوشانش بشود.
من هم بر اساس همین قاعده
هر چند دقیقه یک بار چراغ ساعت را روشن میکردم.
طبیعی بود که در آن تاریکی با هر بار روشن کردن چراغ ساعت
توجه اطرافیان هم جلب شود
و حواسشان پرت.
چند بار این کار را کردم.
احتمالاً بعضیها هم با دیدن این صحنه
ساعت را از من پرسیده باشند.
پدرم کنارم بود
و مرا از تکرار این کار نهی میکرد
با این استدلال که "اینقدر چراغش را روشن نکن، باتریاش میخوابد."
اما بعداً در جمع خانوادگی از این کار من با خنده یاد میکرد.
انگار خوشش آمده بود.
آن ساعت ملعبهی دست من
و اسباب بازی عزیزی بود.
یادم نیست باتریاش تمام شد
یا آب داخلش رفت و خراب شد.
به هر حال چراغش دیگر روشن نمیشد.
بندش هم زنگ زد
و از جلوه و جلایش کاسته شد
و به تاریخ پیوست.
بعدها ساعت عقربهای خریدم.
با بند چرمی.
ساعت عقربهای را بیشتر از کامپیوتری دوست داشتم
و بند فلزی موهای دستم را میکند.
این ساعت را چندین سال داشتم.
چند بار بند و باتریاش را عوض کردم
تا زمانی که دیگر کامل از کار افتاد
و من هم دیگر علاقهای به ساعت بستن نداشتم.
هنوز جنازهاش
با بند پاره
در جعبهی خرت و پرتهایم هست.
ساعت بعدی که نصیبم شد
سر سفرهی عقد بود.
عقربهای
با بند فلزی طلایی.
خیلی کم میبندم.
یعنی اصلاً نمیبندم.
یکی دو بار باتریاش تمام شد و عوض کردم.
باز هم تمام شد و ساعت خوابید.
من هم دیگر باتریاش را عوض نکردم.
گذاشتم ساعت با خیال راحت در جعبهاش بخوابد.