زود میمیرم
من زود میمیرم.
این را خودم میدانم.
نه این که بیماری یا مشکل خاصی داشته باشم.
نه چیزیم نیست.
پیشگو هم نیستم
و غیب نمیگویم
اما میدانم که زود میمیرم.
این را میدانم.
نمیدانم چرا
ولی مطئمن هستم
و برای همین هم خیلی دل به این دنیا نمیدهم
این دنیا و ارزشهایاش برایام بیمعنی است.
پیشرفت و مسابقه برای زندگی بهتر برایام معنا ندارد.
همین که بتوانم زندگی آرامی داشته باشم
و آرامشی داشته باشم
که وقتی سر بر بالین میگذارم
خواب راحتی داشته باشم
برایام کافی است.
شاید برای بعضیها
این دیدگاه
خیلی سطحی، بیخود، تنبلانه و بیحاصل به نظر برسد
که از ذهنی خام و فکری نپخته سرچشمه گرفته است.
اما چه کنم؟
من آرمانی ندارم تا به آن برسم
و قلهای برای زندگی خود متصور نیستم
تا برای رسیدن به آن بکوشم.
ناگفته نماند
که اکثریت قریب به اتفاق مردم دنیا همین طور هستند.
من سعی کردهام
مثل همهی مردم نباشم.
بارها کوشش کردهام
تا برای خودم و زندگیام هدف بگذارم
و برنامهریزی کنم
اما هیچگاه نتوانستهام.
با این که از برنامهریزی خوشام میآید
نمیدانم چرا نشده است.
مانعها زیاد بوده است
یا هر بار طوری شده است
که نشده است.
با خودم فکر میکنم
شاید چون زندگی من کوتاه است.
زندگی کوتاه یعنی چند سال؟
حتی اگر صد سال هم زندگی کنم
باز هم به نظرم زندگی من کوتاه است
و هیچ دلیلی نمیبینم
که خود را به زحمت بیندازم
و دنبال دنیا راه بیفتم
و برای به دست آوردناش بجنگم.
شاید این نشانی از افسردگی من باشد
شاید نشان از دیدگاه فلسفی بدبین من باشد
شاید نتیجهی ژرفاندیشی من دربارهی دنیاست
یا هر چیز دیگر.
من چنین حسّی دارم
و برای تغییر دادن آن هم کوششی نمیکنم.
گفتم که کوششهای زیادی کردهام
و نتیجه نگرفتهام.
ولی دیگر بس است.
همین است که هست.
گور بابایاش.