افسردگی 2
گاهی خودش میآید
بیصدا
مرموز
پاورچین پاورچین
میآید و در اعماق دلت جا خوش میکند
اصلاً نمیفهمی کی آمده
و چرا آمده
حتماً دلیلی داشته
شاید هم بدون هیچ دلیلی
اما وقتی آمد
و در کنج دلت
نه
در عمق دلت نشست
دیگر نمیتوانی هیچ کاریش بکنی
کاری به کارت ندارد
ولی تو را از کار و زندگی میاندازد
انگار همین طور جلویات نشسته
و زل زده توی چشمهایات
دستپاچهای
اما نمیدانی چرا
زیر نظرت دارد
اما او مگر کیست؟
کجاست؟
نه هیچ چیزی نیست
تو تنهایی
تنهای تنها
دیگر بدتر
تنهایی خیلی بد است
اما با دیگران بودن هم چندان خوب نیست
هیچ چیزی حالت را خوب نمیکند
نمیخواهی از رخت خوابت بیرون بیایی
دلت میخواهد تا ابد کسی باهات حرف نزند
دلت میخواهد تنها باشی
تنهای تنها
اما از تنهایی هم وحشت داری
مدام با خودت فکر میکنی
این زندگی چه ارزشی دارد؟
اصلاً برای چه زندگی میکنم؟
هی میگویی باید بلند شوم
و سر کار بروم
دلت میخواهد بیخیال کار شوی
همین جا توی خانه
توی رخت خوابت بمانی
یک کتاب دستت بگیری
و در یک داستان غمگین بیانتها غرق شوی
اما مجبوری سر کار بروی
شاید کار حواسات را پرت کند
و حالات را بهتر
ولی فقط لحظهشماری میکنی
که به خانه برگردی
و به مأمن امنت
یعنی رخت خواب
پناهنده شوی
دلت میخواهد یک آهنگ دلنواز توی گوشت بگذاری
و بیخیال هر چه در اطرافت اتفاق میافتد بشوی
اما نمیشود
نه می توانی بخوانی
نه میتوانی بشنوی
نه میتوانی حالات را برای کسی توضیح بدهی
باید صبر کنی
تا برود
تنها راهش همین است
تا کی؟
معلوم نیست
هر وقت خودش خواست
ممکن است حالا حالاها طول بکشد
ممکن هم است یک خبر خوب کوچک
بتاراندش
یا یک دیدار ساده فراریاش دهد
هر چه هست دست تو نیست
تلاش فایده ندارد
باید آهسته بیایی و بروی
تا خودش حواسش پرت شود
و کم کم گورش را گم کند.