گریه کن
گریه نمیکنم
اما این روزها
هر چیز بیاهمیتی میتواند حس گریه کردن به من بدهد.
حسی که بخواهم بنشینم
و زار زار گریه کنم.
حس بغض گلوگیری
که تا ته قلب انسان را میفشارد.
نمیدانم چرا.
فکر میکنم برای زندگی از دست رفته
یا برای از دست دادن عزیزان
یا نبودن شور و حال جوانی
یا بیهودگی زندگی
یا اوضاع جهان
و کواکب
و عوالم
و دنیا و مافیها
و هر چه بگویی
و بخواهی این حس به من دست میدهد.
علتاش چندان مهم نیست.
مهم حس آن است.
حسی گاه تلخ و گاه شیرین
و گاه ترکیبی از تلخی و شیرینی.
حس یک زندانی که امید به آزادی دارد
و به خاطر آن خوشحال است
اما وقتی به سالهای از دست رفتهی عمرش نگاه میکند
اندوهگین میشود.
عمری که نمیداند چقدرش مانده است.
گاهی دیدن یک تصویر
شنیدن یک آهنگ
تمام شدن یک سریال
رد شدن از جلوی یک مغازه
شنیدن صدای آدم آشنا
یک طرح جلد کتابی قدیمی
بوی کتاب
خرید یک وسیلهی بیاهمیت
خاراندن پشت گردن
رسیدن بستهی پستی
مرور روزها در تقویم
چرخیدن در یوتیوب
و دیگر فضاهای مجازی و وبلاگها
مرور داستانها
مرور دستنوشتهها و خاطرات نصفه نیمه
پاک کردن گرد و غبار از روی آینه
گذاشتن صدقه در کاسهی دم در
و هر چیز دیگری از این قبیل
میتواند این حس گنگ را در من بیدار کند.
این روزها خیلی دلم میخواهد بیرون بزنم.
از کار
از خانه.
از روزهای تکرای
و کارهای تکراری
و خیابانها و کوچههای تکراری
و آدمهای تکراری خسته شدهام.
دنیای نو
و جهان بازتری را طلب میکنم.
روحم نیاز به آفتاب جدیدی دارد.
نیاز دارم دنیایم را رنگیرنگیتر کنم.
نیاز دارم ذهن و جانم را جلای تازهای بدهم.
بندهای دست و پایام را پاره کنم.
بدون خیال
بدون دغدغه
بدون نگاه به پشت سر
بروم.
بروم
بیهدف
بیبرنامه
بدون این که بخواهم برای کس دیگری توضیح دهم
یا از کسی اجازه بگیرم.
دنبال دلام راه بیفتم
و بروم
تا جایی
و در مسیری که ناخوادآگاهام مرا میبرد.
یک جای خنک پیدا کنم.
بنشینم
سرم را روی زانوهایام بگذارم.
ساعتها به جایی نامعلوم نگاه کنم.
محو شوم.
بعدش بخندم یا گریه کنم.
فرقی ندارد.
فقط دیگر دلم نمیخواهد بمانم.
ماندن و پوسیدن به گریهام میاندازد.
سلام علیکم
از جنابعالی درخواست می کنم جهت انتشار یادداشتها، صفحه خود را در شبکه اجتماعی ویترین نیز ایجاد کنید.
خوشحال میشوم نظر یا پیشنهادتان را نیز راجع به ویترین دریافت کنم
دریافت از بازار
https://cafebazaar.ir/app/ir.vitrin.app
با سپاس