خود غریبم
به دست باد سپردی خود غریبم را
ولی ز یاد نبردم دل نجیبم را
من و صداقت و پاکی، تو و هزار نقاب
نشد که لحظهای از سر نهی فریبم را
به دست باد سپردی خود غریبم را
ولی ز یاد نبردم دل نجیبم را
من و صداقت و پاکی، تو و هزار نقاب
نشد که لحظهای از سر نهی فریبم را
سپس، همانطور بیحرکت، چند لحظه به داخل قبر خیره میماند؛ مرگ را جلو چشمانش میبیند. در همین لحظههاست که برای اولینبار باورش میشود دیگر تا ابد نمیتواند مادرش را، داروندارش را، نفس و وجودش را ببیند، دیگر نمیتواند او را در آغوش بگیرد و پیشانیاش را ببوسد، دیگر نمیتواند عطرش را استشمام کند، دیگر صدای مادرش نیست تا آرامشی بیاندازه را در وجودش زنده کند.
برزخ بیگناهان
نویسنده: کارین ژیهبل
مترجم: آریا نوری
کتاب کوله پشتی
دیگه من از آدما خسته شدم
دیگه از دست شما خسته شدم
توی جمع خودتون راهم میدین
اما من از شماها خسته شدم
آمد اگر پیکی از آن سوی سماوات
دریاب زود او را که فی التاخیر آفات
باید که راه رفتنی را زودتر رفت
تا چند در بیحاصلی تضییع اوقات
شش ماه شد که چهره ماهت ندیدهام
با من از مرگ مگو، مرگ گذشت از سرِ من
سوخت با شعلهی خود ریشه و بار و بر من
زنده بودم به سرم سایهی مادر تا بود
مُردم آن لحظه که رفت از برِ من مادر من
چه بزمی دارم امشب با بساط کاغذ کاهی
قلم در دست میرقصد، نویسم شعر گهگاهی
جنون میریزد از شعرم که پیوستم به راز اینجا
چو حلاج از درون دل زنم بانگ انا اللهی
جشنهای غمزده چون سوگواریها
دل بریدن بعد عمری دلسپاریها
دست دادن با دروغ از روی اجبار و
بوسهها با تهنشین آه و زاریها
دلمردهتر از مردهی بیدست و زبانم
محدود به یک پنجره شد کل جهانم
احساس ملال از همهی عالم و آدم
سرپنجه فروبرده درون رگ و جانم
در مکه اگر مسجد و بیت و حرمی هست
در سینه هم آتشکدهی محترمی هست
حُجاج به میقات روان و به بَر ما
از جانب معشوق ره خوشقدمی هست