زندگی ناجور
چرا این زندگی این قدر ناهنجار و ناجوره
چقدر این سُنبهی زجر و عذابش سفت و پُر زوره
همیشه خَم باید باشه قد آدم زیر بارش
همیشه دست آدم مثل این که زیر ساتوره
چرا این زندگی این قدر ناهنجار و ناجوره
چقدر این سُنبهی زجر و عذابش سفت و پُر زوره
همیشه خَم باید باشه قد آدم زیر بارش
همیشه دست آدم مثل این که زیر ساتوره
زانو بزن به پای من، ای شاهباز پیر
من مرد جنگیام که تو را خوار میکُشم
یک عمر بود روی سرم سایهات ز ترس
اینک شجاع گشتهام و زار میکشم
نمیای با من یه پیکی بزنی به شادمونی
نمیای یه شب که پیش دلِ زارِ من بمونی
من و این دلی که غصه پُرِش از غبار کرده
تو بیا کمک کن این بار، توی این خونه تکونی
پدر بزرگ و مادر بزرگم هفت فرزند داشتند
یعنی
پدرم چهار برادر و دو خواهر داشت.
چرا داشت؟
چون یکی از برادرهایش در روزهای اول جنگ شهید شده بود.
پس الان سه برادر بیشتر ندارد.
برای یک بچه
ساعت بیشتر از آن که جنبهی وقتشناسی داشته باشد
جنبهی زیباییخواهی دارد.
یعنی برای یک بچه
علاقه به ساعت
خیلی به خاطر فهمیدن دقیق زمان نیست
بلکه بیشتر حس قیافه گرفتن
رقابت
و فخرفروشی بین همسالان است.
با خودمان که تعارف نداریم.
ما راه و رسم زندگی را بلد نیستیم.
شاید ناراحت شوید
و بگویید
چرا ما را با خودت قاطی میکنی.
شاید تو بلد نباشی
اما دیگران بلدند.
خیلی خوب هم بلدند.
اما من به شما اطمینان میدهم
که اکثریت قریب به اتفاق انسانها
نه تنها راه و رسم زندگی را بلد نیستند
که حتی نمیدانند چرا زندگی میکنند.
به دنبال شه مردان قلندروار میگردم
زمین را وانهادم بر سر دیوار میگردم
نه یار و همدمی دارم، نه محبوبی، به جز مولا
رهایم از همه، تنها به عشقش یار میگردم
مدرسهی ابتدایی من
یعنی دبستان شهید مهرورز
-طوبی سابق-
نزدیک به انتهای کوچهای به نام کوچه حسینیهی سیدالشهدا
-حسینیهی احسان سابق-
قرار داشت.
در مدرسه بچهی زرنگ و درسخوانی بودم؛
معمولاًشاگرد اول و جزو شاگردان ممتاز کلاس.
معلمها هم دوستم داشتند.
خیلی دوست داشتم دوچرخه داشته باشم.
پدرم وعده داده بود اگر معدلم بیست شود برایم دوچرخه بخرد.
اسمش "بمانعلی" بود.
به صورت مخفّف "بومونی" صدایش میزدند.
ما بچهها به او "بوبونی" میگفتیم.
احتمالاً پسری بود که بعد از دست رفتن چند بچه مانده بود
و به همین خاطر به این نام نامیده شده بود.