تاریخچه ای از شهرسازی در اصفهان 3
نگاهی به خاطرات امیرقلی امینی (بخش سوم: متن خاطرات)
گفتم: روزنامه اخگر یک نفر مدیر داخلی داشت که به استثنای سال اول که در عمل او دقت و رسیدگی میکردم چهارده سال دیگرش را با وجود اصرار او حاضر نشدم یک دفعه به حسابش رسیدگی بکنم. از خاندان محترمی است و بسیار شریف به نام ابوالحسن نواب[1]. دوم حاج ابوالحسن خان بزرگزاد است که خود عمری در شهرداری کار کرده و حالیه بازنشست شده و در صحت عملش همین دلیل بس که هرچه از مال پدری داشت فروخت و صرف زندگی خود کرد و دیناری دست حرام در مال شهرداری نبرد. سومی یک نفر جوانی (مهندس محمود خویی) است که میتوانم عرض کنم زیردست خودم تربیت شده[2] اتفاقاً مهندس ساختمان است و حالیه در کارخانه صنایع پشم کار میکند و وجود عاطلی گردیده و چون تازه وارد کار شده علاوه بر آنکه شخصاً جوان شریف است هنوز هم راه دزدی و رشوهخواری را یاد نگرفته و به همین جهت صددرصد مورد اطمینان است. گفتم: فقط یک شرط دارد اجازه بفرمایید به هر یک از اینها ماهی سیصد تومان حقوق داده شود که اگر فعالیتی میکنند در مقابل بتوانند با این حقوق زندگی خود را به نحو احسن تأمین کنند. (باید دانست که در آن اوقات سیصد تومان حقوق بالاترین حقوقی بود که به غیر از شهردار و معاون او به احدی از کارمندان شهرداری پرداخت نمیشد.) گفتم: یک صد تومان هم به عنوان اضافه کار به یک نفر از اعضاء جزء شهرداری که من او را میشناسم و کارمند پاکدامنی است میپردازیم و چون پیمانکار متعهد است در عرض بیست ماه کار را تحویل بدهد کل حقوق نظارتی که ما پرداخت میکنیم بیست هزار تومان خواهد شد و به این صورت است که بنده تعهد خود را میتوانم با کمال سربلندی انجام بدهم. آقای وارسته گفت: فکر میکنید نمایندگان انجمن با نظر شما موافقت کنند. گفتم: محققاً. گفت: بسیار خوب. من با اطمینان به قول شما با اجرای این نظر موافق هستم. من شاد و مسرور رفتم به منزل و فردای آن روز با دولتآبادی جریان را در میان گذاشتم. بسیار خشنود شد ولی در عین حال گفت: فکر نمیکنی، ماهی سیصد تومان خیلی زیاد باشد. گفتم: اگر کار پاک و خوب میخواهید این مبلغ نه تنها زیاد نیست بلکه اندک هم هست شما سعی کنید نمایندگان انجمن مخصوصاً عرفان، سوسهای در کار نیندازند مابقی به عهده خود من. پس از آن با چند نفر از نمایندگان صحبت و نظر موافقشان را جلب کردم و سپس موضوع را در انجمن شهر مطرح بحث قرار دادیم و انجمن تصویب کرد که آقایان موقتاً و فقط بهعنوان نظار فنی انجمن استخدام بشوند و آن ماهی یک هزار ریال هم به عنوان پاداش به هاشم نام کارمند شهرداری پرداخت شود.
به این ترتیب، مدیران شرکت که دو برادر کلیمی فرانسوی بودند به نام خانوادگی «گِروبِرگِر» پس از مدتی سرگردانی بلافاصله شروع به کار کردند. ولی سه ماه بعد ژان گروبرگر برادر بزرگتر نزد من و دولتآبادی آمد و گفت: یا این است که شهرداری قست اول مورد تعهد خود را بپردازد و یا این است که من در مقابل فشار مطالبه طلبکارانم که از همه مهمتر و سختگیرتر چند نفر کارگر هستند مجبورم ورشکستگی شرکت را اعلام کنم. دولتآبادی گفت: راست میگوید. من هم اطلاع دارم که فشار طلبکارانش مخصوصاً کارگران روزمزد به سرحد کمال رسیده و میترسم بگذارد و فرار بکند و ما علاوه بر اینکه در مقابل مطالبه طلبکاران او قرار خواهیم گرفت اساساً از اجرای مقصد خودمان آن هم با این صورت که بسیاری از خیابانها کندوکوب و در هم گریخته شده باز بمانیم. گفتم: مگر شهرداری نمیتواند از بودجه خود به اجرای تعهد خود قیام کند. گفت: وضع مالی ما به قدری بد و خراب است که چارهای جز وضع عوارض جدیدی نداریم ولی حالیه برای اینکه مدیران شرکت یا فرار نکنند یا اعلام ورشکستگی ننمایند غیر از این چاره نیست که اعضای انجمن فداکاری کرده دویست هزار تومان سفته به دست ژان بدهند که او برود در بازار بفروشد و مشکل کار خود را بگشاید و آنگاه ما سر صبر فکر چاره کار را خواهیم کرد. گفتم: چهطور میشود به نمایندگان شهر که مجاناً وقت خود را در راه مصلحت مردم صرف میکنند تازه گفت بیایید دویست هزار تومان هم از جیب خودتان بپردازید؟ چرا که سفته دادن فرقی با پول نقد دادن ندارد. وقتی ژان بدهی خود را به بانک نپرداخت امضاکننده سفته ناگزیر در مقابل اخطار بانک بدهی ژان را از جیب مبارک خودش بپردازد. بدون رودربایستی شخص من قدرت پرداخت چنین پولی را ندارم[3] و مسلماً آقایانی امثال غفارزاده، آذری، مثقالی و عرفان هم قادر به پرداخت آن نخواهند بود. دولتآبادی گفت: نه من در انجمن تضمین میکنم که رأس موعد و بلکه یک یا دو هفته هم زودتر از طرف شهرداری پول سفتهها را بپردازم یعنی به شرکت میپردازم و او را مجبور میکنم که بلافاصله وجه سفتهها را به هر بانکی فروخته است بپردازد.
به همین ترتیب موضوع در انجمن مطرح شد و آقایان هم در رودربایستی گیر کردند و سفتههایی را که آقای دولتآبادی از شرکت گرفته بود به نمایندگان داد و فقط آقایان عرفان و مثقالی هر یک تعهد ده هزار تومان کردند و بقیه و خود من هر یک تعهد بیست هزار تومان نمودیم و سفتهها را امضاء کرده تحویل آقای دولتآبادی دادیم و او هم تحویل ژان داد و از او تعهد گرفت که به مجردی که شهرداری قسط اول او را پرداخت وجه سفتهها را به هر کس یا به هر بانکی فروخته است بپردازد. به این ترتیب، شرکت توانست علاوه بر اینکه ورشکست نشود با سرعت بیشتری به عمل خود ادامه بدهد.
[1]- ابوالحسن خان نواب مدت 15 سال عهدهدار اداره کردن امور داخلی روزنامه اخگر بود و زیردست خودم کار کرده بود و میدانستم در پاکی و پاکدامنی چه گوهر نفیسی است و من متأسفانه به واسطه کسر درآمد روزنامه نتوانستم امر زندگی او را تأمین کنم و ناگزیر از خدمت در روزنامه کنارهگیری کرد و من همواره در فکر بودم برای او کار آبرومندی تهیه کنم.
[2]- این جوان چند سال بود تابستانها در پرورشگاه شیر و خورشید سرخ با من همکاری میکرد و من کمال علاقه و محبت و مخصوصاً اطمینان را به او داشتم.
[3]- باید دانست که دو هزار تومان آن روز ارزش یکصد هزار و بلکه دویست تومان امروز را داشت و بلکه باز هم بالاتر چرا که من یک سال قبلش یک جریب زمین بر خیابان فروغی خریدم از قرار متری 27 ریال یعنی جریبی دو هزار و هفتصد تومان در صورتی که امروز بر این خیابان را فکر نمیکنم از متری چهارصد و بلکه پانصد تومان کمتر بفروشند و در این صورت در حدود دویست برابر نرخ پول بالا رفته است به راستی تهیه چنین مبلغی با آن فقر اقتصادی که دامنگیر همه کس بود کار بسیار دشواری بود.