شاعر نالان 2
(نگاهی به اشعار عاشق اصفهانی، بخش دوم: گزیده)
برای آشنایی بیشتر با سبک و لحن و زبان و فضای شعر عاشق تعداد محدودی از ابیات او را به انتخاب خودم می آورم. ابیات انتخاب شده بیشتر تک بیت های نابی هستند که مثلا در یک غزل می درخشیده اند. هر چند با این کار موافق نیستم و فکر می کنم یک بیت باید در فضای کلی تمامی شعر چشیده شود ولی به علت ضیق فرصت و کم همتی به همین مقدار اکتفا کردم. اگر توجه بکنید همه آنها از بخش ابتدایی دیوان عاشق یعنی قافیه «آ» انتخاب شده اند که این معنی را می رساند که فقط در این قافیه این قدر شعر خوب بوده است ببینید در کل دیوان وضع به چه منوال است. لازم به ذکر است ابیات انتخاب شده ابیاتی هستند که زیباتر و در روال عادی و گاه تگراری اشعار دیوان عاشق متفاوت ترند. برای آگاهی از حس و حال و کلیت اشعار عاشق به دیوان او مراجعه شود. دیوان عاشق چاپ های جدیدتر و تصحیح های دیگری نیز دارد.
دیدم که کسی با دل شاد است در آن کو گفتم دو سه روز دگر آیم به تماشا
برداشت پرده دلبر و دل جان نثار کرد و آن کس که جان نداد ندانم چه کار کرد
آن بی وفا طبیب که حال دلم شنید گفتم که مرهمی بفرستش، فکار کرد
گذشت آن که پذیرد خراب دل تعمیر مگر خدا کند این خانه را ز نو آباد
خراب شاهد و ساغر شوم چو می دانم خراب می شوم آخر در این خراب آباد
زکویت روز و شب تا کی چنین نومید برگردم؟ صباحی یا شبی یک بار در بر روی من بگشا
پی تابوت من گفتم بیا از روی دلداری نگفتم بر مراد غیر چاک پیرهن بگشا
وادی عشق است، اینجا از اجل پرسید راه خضر را گم گشت پی، ای کاروان سالارها
مهر تو بیرون رود از دل غمگین ما از دل بی رحم تو گر برود کین ما
باده کشی کار ما، مهر بتان دین ما خاک در می فروش بستر و بالین ما
به سراغ خاکم آمد ز وفا و من پشیمان که به باد داده بودم به طلب غبار خود را
به سر آمد ار چه عمرم به ره جفا ندانم زه چه دشمنند خوبان، همه دوستدار خود را
نه ز هجر او غمینم، نه ز وصل شادمانم که نمی شناسم از هم بد و نیک کار خود را
غافل مشو ز حال دلم یک زمان که نیست عمر دراز بسمل در خون تپیده را
ای آنکه کردی از غم یوسف ملامتم بر سر زن این زمان کف دست بریده را
بدنام عالمیم ولی با رخ نکو آلوده هوس نشود عشق پاک ما
التفات دیر دیر و غمزه خونخوار بین می کشد بی اعتنایی های این قاتل مرا
در هر چمن که کردیم بنیاد آشیان را افتاد صلح با هم، گلچین و باغبان را
منع کن از کجروی چرخ ستم کاره را یا مکن از باده منع رند قدح خوره را
رخت سفر کی توان بست ز کوی بتان جمع کنم از کجا این دل صد پاره را
باده رسید و از کرم ساقی بزم بر گرفت از سر شیشه پنبه و از خم باده خشت را
سبزه کنون که می دمد چون خط سبز دلبران کی به بهشت می دهم سیر کنار کشت را