نگاهی به نمایش قطعه گمشده
پرسه در هزارتوی خاطرات مدفون
بعد از ظهر روز چهارشنبه 29 دی ماه 1395 به دعوت دوست و همکار فرهیخته جناب آقای محمدرضا رهبری موفق به دیدن نمایش «قطعة گمشده» شدم. نمایشی که از دو سه منظر مرا شگفت زده کرد و همین مسأله باعث شد که ساعت ها به آنچه در این نمایش دیده بودم بیندیشم و هفت (حال کمتر یا بیشتر از هفت) خوان، گذر یا مرحله ای را که در این نمایش پشت سر گذاشته بودم چندباره مرور کنم. مراحلی که گذار از آنها نه تنها تماشاچی را جلو نمی بُرد که او را در لجة سهمناک خود غرق می کرد و در هزار توی فرو می کشید و تلاش داشت لایه های متعدد پیچیده در همِ روح او را بشکافد و وی را به بازنگری در آنچه سال ها در خاطراتش مدفون شده وادارد. تا به حال در مورد سایکودرام مطالبی شنیده بودم اما فکر می کنم یک نمونه خاص از آن را در این نمایش تجربه کردم.
ظاهر قطعة گمشده یک راهپیمایی نسبتاً طولانی در تونل های و راهرو های تنگ و تار و باریک تالار هنر اصفهان است که پیش از این چند بار آن را تجربه کرده بودم. اما باطنش طی طریقی است در ترس ها، خوشی ها، غم ها و لذت هایی که تقریباً برای همه انسان ها در طول زندگی کوتاه و بلندشان رخ می دهد و معمولاً از یادشان می رود لکن چنان در ناخودآگاهشان جا خوش می کند که دمل چرکینشان تنها با یک جراحی روحی می توانند شکافته شوند و سر باز کنند و بیرون بریزند تا سبک شوند و سبک کنند. آدم وقتی از این نمایش (پرفورمنس؟) بیرون می آید سبک می شود. چند نفر از خانم ها را دیدم که اشک می ریختند و این شاید همان مفهومی است که ارسطو از کاتارسیس (/تزکیه) به عنوان تأثیر درام القا می کرد.
در این نمایش (پرفورمنس؟) چه می بینیم؟ سفری هفت نفره که با توضیحی در مورد مفهوم زمان شگفتی های آن و نوشتن تاریخ تولد هر یک از همسفران بر دیوار شروع می شود. شاید بعضی ها مانند من حتی تاریخ تولد خودشان را هم فراموش کرده باشند و باید مقداری به ذهن خود فشار بیاورند تا آن را به خاطر آورند. تاریخی هر چه جزئی تر بهتر؛ حتی با روز و ساعت و دقیقه. کلاه محافظ بر سر می گذاریم (چون راهی پر پیچ و خم و پرخطر پیش رو داریم) و با یاری راهنما مسیر را شروع می کنیم. مسیر با گوی هایی (با نقشِ چشم بر آن که زیرِ دست و پایت راه می افتند) لغزنده می شود. چشم هایی که همواره تو را می دیده اند و راه رفتن را بر تو سخت می کرده اند.
در این نمایش تو تنها تماشاچی نیستی بلکه خودت جزئی از نمایشی. تولدت را به خاطر آوردی و حالا باید از کودکیت نقشی بر جای بگذاری نقشی که در طول مسیر با خود همراه خواهی داشت. به گذری دیگر می رسی و باید داستان زندگی ات را بنویسی. همه شانس نوشتن داستان زندگی خود را نخواهند شد. تنها سه نفر که با تاس ریختن و سه! آوردن از بقیه جدا شده اند، داستانشان را می نویسند و تو تنها با دوربین مدار بسته شاهد آنها خواهی بود و داستان یک نفر از قبلی ها را خواهی شنید.
مراحل یکی یکی پیش می آیند و در هر کدام گره و گریوه ای است که با دست باز نمی شود. باید ببینی و با خودت کلنجار بروی. انگار برایت آشنا هستند. اما کجا؟ یک جایی ته ذهنت زُق می زند، می خارد و می خواهد بشکافد و بیرون بزند تا از ریشه بیرونش بکشی و راحت شوی. چیزهایی که می گویم البته برداشت من است. هر کس می تواند نظری داشته باشد و نمایش این اجازه را به او می دهد.
زن و مردی که در چارچوبی خود را محبوس کرده اند.کش مکش می کنند. دعوا می کنند و با هم کلنجار می روند؛ بر سر هیچ و پوچ. وقتی روزنه ای از بیرون، از راه در یا پنجره (به یاری چه کسانی؟ به نظرم کودکانی که که جز شادی چیزی درنمی یابند یا ...) بر روی آنها گشوده می شود. دیگر دست از دعوا بر می دارند و با هم خوش می شوند.
مردی نگران که نوار آپارات زندگی اش را بر می گرداند و به لالایی های مادرش گوش می کند تا جایی که کودک شیطانِ حبس شده اش که به در و دیوار می کوبد، پنجره را باز می کند و آنچه را درون خود انباشته (مانند دانه های مروارید) بیرون می ریزد. مادر آن را در آب می شوید، غسل می دهد و تطهیر می کند.
کودکی که تاب بازی می کند. از روشنایی می ترسد. از خاموشی می ترسد. می خندد ولی می ترسد. و آن دیگری که از ترس و ناراحتی خود را در چمدانی محبوس می کند و از دیگران پنهان می شود.
کم کم باید وارد دنیاهای مخوف تر و تاریک تر شویم. عروس غمناک و سیاه نشین (خانم هاویشام؟!) سه کله ای که که روی هم از دیوار بیرون زده اند و تو را با خنده های دلهره آور و حرف های تکراری شان می ترسانند. پدر و مادری که کودک خود را برای تنبیه در زیر زمین حبس کرده اند و او را از یاد برده اند. خط های روشنی که در تاریکی می درخشند و کلماتی را به تو القا می کنند یا چهره هایی خوفناک می سازند. حتی راهنما هم اینجا قیافه اش ترسناک می شود. اما تو به روشنایی می رسی. زمانی که با خودت روبرو می شوی در مقابل یک آینة قدی. و یک کودک کارنامه ات را دستت می دهد با گرفتن نقاشی کودکانه ات و چسباندن آن روی دیوار. دیواری که نقاشی های دیگران آن را زینت داده است.
ظاهراً این راه به پایان رسیده است اما تو می توانی آن را بارها و بارها با خود مرور کنی. بخوانی اش. با آواز. با ناله. بخندی. گریه کنی. و در نهایت به قنداقة کودکی خود بخزی و در آن آرام بگیری.
نام این نمایش از اثری از شل سیلور استاین وام گرفته شده و همراه به ادای احترام به اوست.
اطلاعات بیشتر در مورد این نمایش را می توانید از اینجا دریافت کنید.