افسردگی و نفسردگی
فکر میکنم خودم و تعداد زیادی از افراد دور و برم افسرده هستیم. افسردگی به معنی واقعی علمی کلمه. به این معنی که اگر توسط یک پزشک متخصص مورد معاینه قرار بگیریم حتماً لازم میداند برای مدتی هر چند کوتاه بستری شویم.
هر چند شاید به روی خود نمیآوریم و سعی میکنیم از واقعیات اطراف خود فرار کنیم اما گاهی به خود میآییم و میفهمیم در چه لجنزاری فرو رفتهایم. راهی به پس و پیش نداریم. و فقط باید منتظر باشیم و ببینیم تا چه حد دیگر در این لجنزار فرو خواهیم رفت.
دنیای ما دنیای دروغ، ریاکاری، فساد، بدبختی و اذیت و آزار شده است. سعی میکنیم به خود بقبولانیم که این طور نیست. ما زندگی سالمی داریم و تحت حمایت نیرویی ماورایی و بر اساس وجدان پاک خود همه موانع را پشت سر خواهیم نهاد و قله شرف و افتخار را فتح خواهیم کرد. اما دریغا که همه اینها حرفهایی تو خالی بیش نیست.
اصولاً قله شرف و افتخاری وجود ندارد که بتوان آن را فتح کرد و چنان که آن شاعره مرگ آگاه گفته بود نجات دهنده نیز در گور خفته است.
دنیا چیزی جز لجنزار متعفن قیهای نسلهای پیشین نیست که نسلهای جدید را در خود فرو بلعیده. این مسئله به اینجا و آنجا ربطی ندارد. همه دنیا همین است. هیچ لایروب و جاروبی نمیتواند این تعفن متراکم را بروبد و زمین را از لوث بدبختیها پاک کند. هر نسلی که میگذرد این وضع بدتر میشود؛ چه بخواهیم و چه نخواهیم.
وقتی که به دنیا فکر میکنم و آن را بدین شکل میبینم معلوم است که افسرده میشوم؛ هر چند که خود را به کوچه علی چپ زده باشم و حواس خود را پرت کرده باشم. ته ذهن خود میدانم و میفهمم که دارد چه بلایی به سرم میآید و قرار نیست هیچ روزی بهتر از روز قبل خود باشد.
آری، امروز تولدت هست، خوشحال باش. امروز، سالگرد ازدواجت است، خوشحال باش. امروز ترفیع گرفتی، خوشحال باش. امروز فلان جایزه را بردی، خوشحال باش. امروز حقوقت را میریزند، خوشحال باش. مدام به تو القا میکنند که باید خوشحال باشی، حتی بر اساس چیزهای بیهوده و کوچک. غافل از این که هیچ چیز باهودهای در جهان وجود ندارد. وقتی جان انسانها که در ظاهر ارزشمندترین چیز در دنیاست به راحتی بر سرش معامله میشود، دیگر چه چیزی میتواند باارزش باشد.
همه خود را عاقلترین انسان روزگار و کار خودشان را درستترین کار ممکن میدانند. پای صحبت جنایتکارترین انسانها هم که بنشینی خود را مبرا از خطا میداند. خیلی که فروتن باشد و خطایی را بپذیرد آن را در اثر اجبار زمانه و فشاری که میداند که از آن گریزی نبوده است. ما انسانها نمیتوانیم رنج یکدیگر را حس کنیم. نمیتوانیم خود را جای دیگران بگذاریم و آنچه را برای خود نمیپسندیم برای دیگران هم نپسندیم. ما انسانها در طول قرنهای متمادی که خودبسنده شدهایم، چنان انحرافی از ساختار اصلی حیات پیدا کردهایم که نمیتوانیم طبیعی زندگی کنیم. همه چیزمان مصنوعی است؛ از خوردن و پوشیدن و جفتگیری کردن تا حتی نوع فکر و اندیشیدن و بدتر از همه این که همه اینها زیر لایههای محکمی از خروارها دروغ و فریب مدفون شده به صورتی که هیچ گاه نمیتوانیم صورت اصلی حقیقت را بیابیم. حتی اگر سالک واقعی وادی حقیقت باشیم باید عمر صدها انسان را داشته باشیم تا بتوانیم وادیهای مختلف انسانیت را یک به یک بکاویم و جرقههایی از نور حقیقت را ببینیم. این کار هم که مطلقاً شدنی نیست.
پس مجبوریم.
مجبوریم همچنان به دست و پا زدنهای بیحاصل ادامه دهیم. فقط مواظب باشیم که خفه نشویم و بتوانیم نعش لشمان را تا گور برسانیم.
اگر دست من بود دستور میدادم تمامی انسانهای روی کره زمین یک به یک معاینه شوند و افسردهها و دیوانهها از سطح جامعه جمع و بستری شوند. احتمالاً اکثریت قریب به اتفاق مردم شامل این مورد میشدند و خودم هم حتماً یکی از آنها بودم.
احساس میکنم نیاز دارم مدتی از جامعه دور باشم. دیگر تاب شنیدن دروغ را ندارم. دوست دارم در یک آسایشگاه بستری شوم. آسایشگاهی دور، خلوت، ساکت و پر از نور.