هر چه بزرگ شویم کوچک می شویم
شاید اگر مینوشتم «هر چه مسنتر میشویم کوچکتر میشویم» رساتر میبود اما خواستم یک بازی زبانی پارادوکسیکال کرده باشم. به هر حال فکر کنم منظورم مشخص است.
هر چه سنمان بالاتر برود به جای آن که روحیات واخلاقیاتمان اوج بگیرد، متأسفانه نزول و حتی سقوط میکند. غم نان و دغدغه چرخاندن چرخ زندگی تاب و توانی برای رشد و تعالی برایمان باقی نمیگذارد. حتی گاه ما را زیر دندههای خود خرد میکند.
اگر در بیست سالگی انسانی ایدآلیست بودیم که حاضر بودیم بر سر اهداف و آرمانهای خود جان خود را فدا کنیم -چنان که بنده حقیر بودم- اکنون در چهل سالگی هدفی جز زنده ماندن نداریم. حتی دیگر زندگی کردن هم برایمان بیمعنی شده است و ممکن است هر از گاهی فکر خودکشی هم به سرمان بزند.
آخر چنین زندگی بیمعنا و مفهوم و هدفی چه فایدهای دارد؟ چرا باید این ملالت را به طول سالها بر دوش خود حمل کنیم؟ مگر قرار است به کجا برسیم؟
دیگر یادمان رفته است که این روح کوچک زمانی برای خودش دریا و بلکه اقیانوس پرتلاطمی بوده که میخواسته دنیا را زیر و زبر کند و فصلی نو در آینده جهان رقم بزند و حداقل پیش خودش سرافکنده نباشد اما روز به روز پسرفت کرده است و از آنچه میخواسته عقب نشینی کرده است تا رسیده به جایی که دیگر حتی تحمل خودش را هم ندارد چه رسد به دنیای اطرافش را.
آری، این روح نورانی و پرتابش آن قدر کدر و کوچک و چروک شده است که نمیتواند لباس تن را بر دوش بکشد. دوست دارد آن را رها کند و برود. برود و دیگر برنگردد. برود و دیگر نباشد.