افسردگی
هفتهای یک بار (یک روز؟ بیشتر؟) افسرده میشوم یا احساس میکنم افسرده شدهام.
در این مدت فکر میکنم دیگر دنیا به کامم نیست. حالم از همه چیز به هم میخورد. حوصله ندارم. فکر مردن و حتی خودکشی مدام در ذهنم وول میزند و ... .
دلآشوبم. خستهام. نیاز به کسی دارم که با او به گفتگو بنشینم. کسی که قبلاً نمیشناختهام یا میشناختهام اما از دور.
حوصله اطرافیانم را ندارم.
نمیدانم چرا مرا ول نمیکنند و بروند سراغ زندگی خودشان؟
چرا زندگی این قدر یکنواخت، خستهکننده و ملالآور است؟
چرا پولدار نیستم؟
چرا نمیتوانم به جای این که سر کار بیایم، بروم لب ساحل پشت یک میز صبحانه بنشینم و آب پرتقال تازه بخورم؟
چرا آمال و آرزوهایم بر باد رفته است؟
چرا دنیا را نگشتهام و نمیتوانم همین الان کوله پشتیام را ببندم و پا در راه سفر بگذارم؟
چرا دوست یا دوستان خوبی ندارم که مدام با من تماس بگیرند و احوالم را بپرسند و به دوستی با من افتخار کنند؟
چرا از مؤسسات علمی با من تماس نمیگیرند و برای تدریس دعوت نمیکنند؟
چرا ... ؟
چرا
نمیدانم این حالت برای دیگران هم رخ میدهد یا نه؟ فکر میکنم اکثر یا همه انسانها چنین تجربه ادواری را داشته باشند.
قاعدتاً برای ما
(که کلاً فاز خوش بودن و خوشی کردن چندان معنایی ندارد
یا به عبارت سادهتر تقریباً همه افراد جامعه دور و برمان کاملاً یا تا حدودی افسرده هستند
و فقط سعی میکنند خود را سالم نشان دهند تا از زندگی و رقابتهای ناسالم آن عقب نمانند)
چنین چیزی باید رواج زیادی داشته باشد و برای همگان عادی باشد.
از روانشناسی چندان اطلاعی ندارم اما ممکن است حالات حاد این مسئله به اختلال دوقطبی هم منجر شود؛
یک موقع افسره و بیحال و یک موقع شاد و شیدا.
کلاً آدمهای عادی که از روح و روانی سالم، قوی و شاد برخوردار باشند، کم پیدا میشوند.
اگر هم باشند اخبار روزانه چنان همگان را در شوک و بهت و درد و رنج وارد میکند که حالت اولیه آنها به مرور خنثی میشود.
سعی میکنم شاد باشم و به شما هم توصیه میکنم شاد باشید.
شاید در روند زندگی ما، دست یافتن به شادی کمی سخت و پیچیده باشد.
اما باز هم توصیه میکنم شاد باشید و شادی را با سادهترین حالتهای آن تجربه کنید.
شاید بعدها در مورد ساده شاد شدن بنویسم.