مرثیهای برای شهرم
صبح سوار ماشینم شدم تا سر کار بیایم
شجریان داشت میخواند
بیداد با نوای ساز استاد بیگجهخانی
این آلبوم را بسیار دوست دارم
چندین بار گوش دادهام و هنوز برایم پر از خاطرات و دلانگیزی است
در حال و هوای خودم بودم و شجریان میخواند:
روز وصل دوستداران یاد باد
...
خواندو خواند
تا رسید به:
زندهرود باغ کاران یاد باد
احساس کردم در قلبم اتفاقی افتاد
دیگر زندهرودی وجود ندارد
قلبم گرفت
زندهرودِ شهر من دیگر مرده است
و چرا من عزادار نیستم؟
کم کم حس کردم شهر من مرده است
یاد خاطراتم از شهرم افتام
شهری که زمانی بسیار دوستش داشتم
و قلبم برایش میتپید
کوچه پسکوچههایش را با دوچرخه لکنتهام زیر پا میگذاشتم
ساختمانهای قدیمی و جدیدش را دوست داشتم
حتی قبرستان پررمز و رازش را دوست داشتم
و دربارهاش رساله نوشته بودم
آدمهایش را میشناختم
داستانهایش برایم زیبا بود
دربارهاش میخواندم و میشنیدم
و در یک کلام
عاشقش بودم
اما امروز صبح یکهو احساس کردم دیگر دوستش ندارم
نه این که دوستش نداشته باشم
اصلاً انگار دیگر این شهر برای من وجود ندارد
دیگر انگار از آن خانهها و خیابانها خبری نیست
دیگر انگار از آن آدمها خبری نیست
حتی هوایش گلویم را میفشارد
و میخواهد خفهام کند
انگار این شهر مرده است
و من سوگوار آن هستم
عزاردارش هستم
و برای همین خواستم
این مرثیه را برای شهرم بنویسم
شهری که دوستش داشتم
شهری که دیگر نیست