شعر برای روز کارگر
چه رنجها که کشیده است دست کارگرت
که لقمهای بدهی دست دختر و پسرت
برای آن که رسانی به سفرهات نانی
چرا نگویمت این را؟ درآمده پدرت
اگر که کار نباشد برای تو روزی
چگونه سیر کنی طفلکان در به درت
به بستری نغنودی به راحتی چون بود
هراس در دل و جانت ز شام تا سحرت
چه روزها که ز رنج و عذاب بیپولی
چنان به زیر فشاری که ریخت کُرک و پرت
فشار آمده بر ذهن و روحت انگاری
که کرده است ز چشم و ز گوش کور و کرت
ز غصهها که نموده است خانه در روحت
نبوده هیچ ز رؤیای عاشقی خبرت
و لیک از سر عشقی که داشتی در دل
فدا نمودهای از پای خویش تا به سرت
مسیر زندگیات سیر کار و کوشش و رنج
نیوفتاده به بزم نشاط و می گذرت
اگر چه دیدهای از مردمان بسی آزار
به ذهن هیچ کسی ره نیافته خطرت
ز دست تو نکشیده است موری آزاری
تن درختچهای خش نخورده از تبرت
ز بندگان که نیاید مگر خدای کریم
خنک کند خودش این سینهی پر از شررت