خستگی
سه شنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۲، ۰۶:۵۱ ق.ظ
این خستگی نمیرود از تن برون چرا؟
کرده مرا دچار خمار و جنون چرا؟
این عقل رهگشا ز چه رو گشت در زوال؟
هر دم کشد مرا به دل خاک و خون چرا؟
شوری که بود در سرم از دست رفت و باز
در عین حال گشته چنین در فزون چرا؟
این خیمه داشت پایهای از عشق استوار
از بیمحبتی شده پس بیستون چرا؟
آن کو به عمر خویش مرا روی گُرده بُرد
خواهد کنون مرا تبَه و سرنگون چرا؟
جانی که مطمئن به حضور و ظهور بود
گشته مطیع امر سگ نفس دون چرا؟
یک عمر سر به سجده نهادم جوانیام
در پیریام فتاده ز مسجد برون چرا؟
دل را عنایتی به زر و زور کس نبود
گشته شکنجه زیر سُم چند و چون چرا؟
گفتیم تابعیم دگر قیل و قال چیست؟
فرمانتان بریم، نزاع و قشون چرا؟
۰۲/۰۶/۰۷