عشق پاییز
غزل میریزه از چشمات ولی از غصه لبریزی
چرا حالت دگرگونه؟ توئی که عشق پاییزی
ترانهخون و سرمستی ولی رو گونههات خیسه
میرقصی توی برگریزون، چرا پس اشک میریزی؟
همش روزا رو میشمردی و خوشحال بودی از این که
میبینی باز دوباره برگریزون دلاویزی
با این امّید تابستونِ بلند و داغو طی کردی
الان زیر لبت میگی چه پاییز غمانگیزی
دیگه کارت شده تا لنگ ظهر تو رختخواب موندن
تو که تا قبلِ این روزا میگفتی که سحرخیزی
سرت بالاست ولی هر چی تلاش کردی نصیبت شد
وجود بیسرانجامی، غرور خفّتآمیزی
همه دار و ندارت رفته از دستت، دیگه هیچّی
نموند واسَت که انگار بَردهی اولاد چنگیزی
دیگه کاریش نمیشه کرد، توو جبر روزگار گیری
به دنیا اومده توو آب و خاکی حادثهخیزی
تک دل بودی و از بخت بد دستو عوض کردن
حالا خوششانس اگه باشی، تَهِش شیشلوی گیشنیزی
میشی غرق تووی شِعرا و به این فکری تو این اوضاع
قبای ژندهات را به کجای شب بیاویزی
دیگه کارت گذشته از دوا درمون، خیالت تخت
دیگه سودی نداره خوردن قرصای تجویزی
زیباست. احسنت