زوایا

سرکشی به زوایای پنهان کتاب، ادبیات و فرهنگ

زوایا

سرکشی به زوایای پنهان کتاب، ادبیات و فرهنگ

اینجا صفحه ای است برای به اشتراک گذاشتن شعرها و نوشته هایم در زمینه های مختلف فرهنگ و ادبیات، معرفی و نقد کتاب.

آخرین مطالب
نویسندگان

تکه کتاب 1

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۴۰۲، ۱۰:۰۱ ق.ظ

ده روز بعد از ورودم به ایتالیا، افسردگی و تنهایی به سراغم آمدند. یک روز بعد از ظهر، بعد از اتمام کلاسم در آموزشگاه، در خیابان پرسه می‌زدم. کلیسای سن پیتر در زیر انوار زرین خورشید می‌درخشید. احساس خوشایندی وجودم را فراگرفت. به نرده‌های مقابل کلیسا تکیه دادم و به تماشای غروب زیبای آفتاب ایستادم. افکارم به پرواز درآمد. ناگهان حس تهدیدآمیزی وجودم را درنوردید. آن وقت بود که آنها محاصره‌ام کردند.

ابتدا ساکت مقابلم ایستادند. چهره‌شان تهدیدآمیز می‌نمود. بعد کنارم آمدند. افسردگی در یک طرف و تنهایی در طرف دیگرم ایستاد. من آنها را خیلی خوب می‌شناختم. سال‌ها بود که با هم موش و گربه بازی می‌کردیم. با این حال اعتراف می‌کنم که از دیدن آنها در این باغ زیبای ایتالیا، هنگام غروب آفتاب، تعجب کردم. معمولاً در این‌گونه مکان‌ها سراغم نمی‌آمدند.

به آنها گفتم: «چطور منو پیدا کردین؟ کی به شما گفت من به رم اومدم؟»

افسردگی چهره‌ای معقول به خود گرفت و گفت: «چیه؟ مثل این که از دیدن ما خوشحال نشدی.»

به او گفتم: « برو گم شو.»

تنهایی با لحنی احساسی‌تر گفت: «متأسفم، عزیزم. اما من باید هر جا سفر می‌کنی تعقیبت کنم. این مأموریت منه.»

به او گفتم: « من هیچ وقت چنین مأموریتی به تو ندادم.» او شانه‌اش را بالا انداخت و نزدیک‌تر آمد.

بعد مرا گشتند و جیب‌هایم را از شادی خالی کردند. افسردگی حتی هویتم را گرفت. بعد تنهایی استنطاقم کرد و از من پرسید آیا دلیلی برای شاد بودنم دارم و چرا امشب تنها هستم. او پرسید چرا نمی‌توانم ارتباطم را با دیگران ادامه دهم، چرا در زندگی مشترکم شکست خورده‌ام، چرا خود را آنقدر درگیر ارتباط با دیوید و مردان دیگری که با آنان آشنا می‌شوم، می‌کنم. از من پرسید چرا در خانه‌ی زیبا و بزرگم زندگی نمی‌کنم و همچون سایر زن‌های هم‌سنم، صاحب فرزند نمی‌شوم. پرسید حالا که زندگی‌ام را متلاشی و ویران کرده‌ام، چرا فکر کردم شایسته‌ی سفر به رم هستم. چرا فکر می‌کنم فرار به ایتالیا خوشحالم خواهد کرد و اگر بخواهم باقی عمرم را این گونه زندگی کنم، میانسالی‌ام را کجا خواهم گذراند.

پیاده به خانه برگشتم، به امید این که آنها دست از سرم بردارند، اما هر دویشان تعقیبم کردند. افسردگی دستش را محکم روی شانه‌ام گذاشت و تنهایی با سؤالاتش نصیحتم می‌کرد. حتی حوصله‌ی شام خوردن هم نداشتم. نمی‌خواستم آنها تماشایم کنند. نمی‌خواستم اجازه دهم از پله‌های خانه‌ام بالا بیایند. اما افسردگی را می‌شناسم، اگر بخواهد جایی برود، هرگز کسی نمی‌تواند مانعش شود.

به افسردگی گفتم: « این منصفانه نیست که بیای اینجا. من قبلاً تاوان سنگینی به تو پرداختم. من تو نیویورک مدت‌ها اسیر تو بودم.»

الیزابت گیلبرت، غذا دعا عشق، ترجمه ندا شادنظر، نشر افراز، چاپ اول، تهران، 1389. صفحه‌ی 56-58

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲/۰۷/۳۰
محمد جلوانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی