آن روزها
ما از عبارات اذان جان میگرفتیم
از آیههای عشق ایمان میگرفتیم
یک لحظه از یاد خدا غافل نبودیم
تنها ز حق دستور و فرمان میگرفتیم
در گوش ما وحی خدا پژواک مییافت
ایمان خود از حرف خوبان میگرفتیم
ما با مفاتیح الجنان، گنج نیایش
را باز کرده، درّ و مرجان میگرفتیم
هر روز نفس ما حسابی با خدا داشت
از خویشتن هر روز پیمان میگرفتیم
با تشنگی در روزهها سیراب بودیم
از دست ارباب کرَم نان میگرفتیم
دست خدا روی سر ما بود وقتی
بر سر شب احیا که قرآن میگرفتیم
روزی که میشد بیش و کم غمگین نبودیم
کار جهان را سخت آسان میگرفتیم
تا میتوانستیم یاری مینمودیم
دست یتیمان را فراوان میگرفتیم
بیماری از ما دور بود و گر میآمد
حمد شفا را خوانده، درمان میگرفتیم
آشفتگی هرگز به دل راهی نمییافت
از لطف حق تسکین و سامان میگرفتیم
پَرپَر زنان در ماورا بودیم اگر چه
جا در تن خاکی انسان میگرفتیم
عشق خدا مجنونمان میکرد گاهی
سرگشته پس راه بیابان میگرفتیم
در ذهن ما جایش نبود اصلاً جهنم
چون راه صرفاً سوی رضوان میگرفتیم
پا بر بساطی محکم از دلدادگی بود
طوری دگر انگار بنیان میگرفتیم
ما اسوههای زندگی را از شهیدان
خرازی و هادی و چمران میگرفتیم
آن روزها حال و هوا چیز دگر بود
در جویبار عشق جریان میگرفتیم
کمکم ولی آن روحیات از دست دادیم
حالی که از آن مزد شایان میگرفتیم
بستیم دلها را به دنیا و نکردیم
یاد از مرادی که ز جانان میگرفتیم
ما را چه شد چسبیدهایم اینگونه بر خاک
کی خاک با افلاک یکسان میگرفتیم؟
غافل شدیم از یاد حق، عرفان، حماسه
چیزی که با آن شورِ جولان میگرفتیم
ای کاش میشد غوطهور گردیم در آن
نوری کز انوار فروزان میگرفتیم
آن حس آرامش که ما را مست میکرد
بخشایشی کز لطف یزدان میگرفتیم
پیک اجل وقتی رسید از راه ای کاش
صاف و نجیب و پاک پایان میگرفتیم