یک شیر خسته
نمیدانم چرا هر از گاهی زندگی دستهایش را بیخ گلوی آدم میگیرد و شروع میکند به فشار دادن
آن قدر فشار میدهد که انگار جان انسان میخواهد بیرون بزند
فشارش را باز هم ادامه میدهد
باز هم و باز هم
آن قدر که دیگر صدای شکستن استخوانهایت را میشنوی
ول کن نیست لامصب
کسانی که فکر میکردی فهمیدهترین و مهربانترین آدمهای دنیا هستند
کسانی که روی کمکشان و محبتشان حساب کرده بودی
کسانی که فکر میکردی الآن وقتش است به دادت برسند هم
آن روی هیولاییشان را برای تو به نمایش میگذارند
دیگر کار به جایی میرسد که از همه چیز و همه کس حالت به هم میخورد
حتی نگاهت که به در و دیوار میافتد میخواهی بالا بیاوری
حوصله حرف زدن با این آدمهای متعفن احمق که فقط فکر خودشان هستند و تورا مدام ملعبه افکار کثیفشان کردهاند نداری
مگسهای بیبال و پری که تو را نربان صعود خود کردهاند و جز مزاحمت سودی برایت نداشتهاند
هر چه میخواهی به آنها بیاعتنا باشی پرروتر میشوند
هی میخواهی بگویی:
ای مگس ... عرصه سیمرغ ...
میبینی اصلاً به حرفهایت گوش نمیدهند
تو را بنده و برده و عبد ذلیل خود میخواهند
ذرهای توانایی، هنر و دانش ندارند
حتی نمیتوانند یک جمله درست صحبت کنند
یا یک پاراگراف تایپ کنند
اما ادعایشان سقف آسمان را پاره میکند
نطقهای جویده جویدهی غرائشان اعصابتان را به هم میریزد
مجبوری تحمل کنی
تحمل کنی و حرف نزنی
جبر روزگار است
چارهای نداری
دارند استخوانهایت را خرد میکنند
بوی کباب به بینیشان خورده است
دندان طمع برایت تیز کردهاند
مانند گوشت قربانی به نیشات میکشند
و برایشان ذرهای اهمیت نداری
هر چه میگویی
که بابا من هم برای خودم آدمی هستم
من اصلاً شما را به عنوان انگشت کوچکهی خودم هم قبول ندارم
این کثافتکاریها را تمام کنید
تمام نمیکنند
تا جانت را بالا نیاورند ول کن نیستند
مدام روی اعصابت هستند
حس و حالت را به هم میریزند
تا مرز جنونت میبرند
انگار تا دیوانهات نکنند
تا از میدان به درت نکنند
آرام نمیگیرند
مدام این ترانه رضا صادقی توی ذهنت رژه میرود:
هر کی فهمید که بُریدی
میخواد از تنت ببُره
واسه شیر خسته موش هم
یَلی میشهد و میغرّه
اما کور خواندهاند
آری این شیر خسته روزی بر خواهد خاست
و انتقام یک عمر ظلمی که به او شده است را خواهد گرفت
حتی چیزی بیش از انتقام
...
مطمئن باشید