زنگوله ها
شنبه, ۲ تیر ۱۴۰۳، ۱۱:۲۷ ق.ظ
زنگولههای سنگیِ توی دلم مستند
از صبح تا شب در دلم زنگوله میبستند
راه دلم را میروم تا عشق اما گاه
این کوچهها پسکوچهها انگار بن بستند
گل بودم و نرم و لطیف، این خشکاندیشان
با خارهای تیز خود قلب مرا خستند
تا مویرگهای دلم را گشتهاند از جهل
آخر نفهمیدم درون من چه میجُستند
با لرزهی فریادهاشان کارها کردند
تا بند بند این دل بیچاره بُگسَستند
از سویههای مختلف زخمم زدند اما
این بیهویتها همه یکسان و یکدستند
در پیشگاه نورِ من خفّاشها محوند
هر چند میگردی نمیفهمی کجا هستند؟
آخر درون دست من دربند میگردند
آن ناملخها یک به یک، صد بار اگر جَستند
۰۳/۰۴/۰۲