فلک
چهارشنبه, ۶ تیر ۱۴۰۳، ۰۷:۲۹ ق.ظ
فلک با من چهها کردی که مالامال از دردم
تو را کردم رها دیگر به سویت برنمیگردم
هزاران بار گفتم با من اکنون مهربانتر باش
چه چاره، در تو چون نگرفت هرگز این دمِ سردم
مگر کوری فلک، هرگز به چشمان جهانبینت
ندیدی اشک چون خونم، ندیدی چهرهی زردم؟
اگر یک لحظه دستِ من رسَد بر تارک اعلا
تو را میکوبم و با خاک یکسان میکنم در دَم
نگیرم لحظهای آرام تا خُردت کنم کامل
نکردم گر تو را محو از جهان والله نامَردم
به من گویی: برو یکلاقبا، من با تو میگویم:
مرا زوری به بازو نیست لیکن یک جهان دردم
۰۳/۰۴/۰۶