اولین مواجهه 4- دندان درد
شاید اولین تجربههای دردِ دندان اکثر انسانها را بتوان افتادن دندان شیریشان قلمداد کرد.
اما منظور من در این نوشته اولین مواجههام با دردِ دندانِ ناشی از خرابی و پوسیدگی دندان است.
باز هم ابرهای محو گذشت زمان نمیگذارند زمان دقیق این اتفاق را به یاد بیاورم.
باید سالهای آخر دوران ابتدایی یا ابتدای دروان راهنماییام باشد.
یک شب دندان درد شدیدی گرفتم.
فصل زمستان بود.
علت این که فصلش را یادم مانده بعداً میگویم.
در مسجد محلهی ما که نام قدیمیاش مسجد کازرونی بود
و آن زمان مسجد وحدت گفته میشد
و الآن مسجد صاحب الامر نام گرفته است؛
-علت این تعداد تغییر نام را نمیفهمم-
روضهخوانی بر پا بود.
احتمالاً پدربزرگم
-پدرِ مادرم-
هم از ارکان برگزاری روضه بوده است.
چنان که اکثر اوقات
تا پایان عمرش
مؤذن و یکی از برگزارکنندگان مراسم مذهبی در این مسجد بود.
خانه ما به مسجد خیلی دور نبود
اما خانهی خالهی کوچکم که فکر کنم تازه ازدواج کرده بود
خیلی نزدیکتر به مسجد بود.
ظاهراً آن شب پدر و مادرم با خاله و شوهرخالهام قرار گذاشته بودند با هم به روضه بروند.
به یاد ندارم دیگر هیچگاه چنین اتفاقی افتاده باشد.
یعنی مثلاً پدرم با باجناغش راه بیفتند بروند مسجد، روضه.
مگر اتفاقی.
احتمالاً آن زمان هم به خاطر تازه داماد بودن شوهرخالهام که جانباز هفتاد درصد جنگ هم بود این کار را کرده بود.
بگذریم.
به خانهی خالهام رفتیم.
این خانه هم برای خودش داستان مفصلی دارد.
خالهام در حقیقت در خانهی پدرشوهرش زندگی میکرد.
خانه با نقشهای قدیمی ولی در عین حال سرپا بود.
مانند خانههای قدیم
یک حیاط بزرگ داشت که در دو ضلع شمالی و غربی آن تعدادی اتاق بزرگ ساخته بودند. یکی از اتاقها در گوشه آشپزخانه بود که به صورت مشترک استفاده میشد
و در هر کدام از اتاقهای دیگر یک خانواده زندگی میکرد.
در یک اتاق پدرشوهر و مادرشوهرِ خالهام
در اتاقی دیگر
خاله و شوهر خالهام
و در اتاقهای دیگر
برادران شوهر خالهام با همسرانشان زندگی میکردند.
اولین پاتختی خاطرهانگیز زندگیام را در همین خانه دیدم.
تعداد زیادی از اقوام برای پاتختی خالهام پتو پلنگی و ساعت دیواری آورده بودند.
مضحکهای بود برای خودش.
پاتختی را برادرِ شوهر خالهام اجرا میکرد.
با کلی طنز و شوخی.
بگذریم.
من دندانم درد میکرد.
حالِ رفتن به مسجد و روضه را نداشتم.
قرار شد مرا بگذارند خانهی خالهام.
در حقیقت در همان تک اتاقی که متعلق به آنها بود.
بعد آنها با هم بروند روضه
و زود برگردند.
تأکید میکنم
"زود" برگردند.
آنها رفتند و من در آن اتاق تنها ماندم.
یادم نمیآید خالهام بچه داشت یا نه هنوز
اگر بچهای هم در کار بود با خود برده بودند.
درد دندان من شدت گرفت.
باز هم شدت گرفت.
منتظر بودم بیایند و به نحوی مرا نجات دهند.
درد دندان بیشتر و بیشتر میشد و کسی نمیآمد.
به دیوار اتاق یک بخاری دیواری نصب بود.
از آن بخاریهای دیواری آبسال که داخلش آجر سفید داشت
و آجرهایش با آتش بخاری سرخ میشد.
از همین جا بود که گفتم یادم مانده این اتفاق در زمستان افتاده است.
من بچه بودم و نمیدانستم برای تسکین درد دندانم باید چه کار کنم.
بخاری را زیاد کردم و دندانم را به آتش آن نزدیک.
فکر میکردم هر چه دندانم را گرمتر کنم دردش کمتر میشود.
درد مدام بیشتر میشد.
داشتم بال بال میزدم.
واقعاً مثل دیوانهها بال بال میزدم.
دیدم از لای پرده در چوبی ورودی اتاق
یک بچه
که احتمالاً بچه برادر شوهر خالهام بود
دارد با تعجب من را نگاه میکند.
راستش پردهی در را یادم نمیآید
ولی منطقی نیست جلوی در ورودی اتاق
که رو به حیاط باز میشد
پرده نداشته باشد.
بخصوص که در
تعداد زیادی شیشهی معمولی
-غیر رنگی و غیرمشجر-
داشت.
نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم.
بچه با تعجب مرا نگاه میکرد و من بال بال میزدم.
یادم نیست چقدر طول کشید اما به حساب آن زمانِ من
و خاطرات محو و ابریام
شاید چهار ساعتی طول کشید تا آنها از مسجد برگردند.
به خانهمان رفتیم و خوابیدیم.
حتی یادم نمیآید به من مسکّنی داده باشند.
بالاخره من بچهی اولی پدر و مادرم بودم و این هم اولین دندان دردم بود.
احتمالاً آنها هم نمیدانستند باید چه کار کنند.
فردایش پدرم مرا به یک دندانپزشکی نزدیک مغازهاش برد.
یادم نیست فردا به مدرسه رفتم یا نه.
صبح رفتم دندانپزشکی یا عصر.
فقط یادم است روز بود و هوا روشن.
فضای دندانپزشکی هم در خاطرم مانده است.
روی دیوارش دو سه قاب بود
که نقاشیهای کودکانهای از کشیدن دندان و ... رویشان کشیده شده بود.
احتمالاً نقاشیها را بچه آقای دندانپزشک کشیده بود.
با این که نقاشیها بچهگانه بود اما در دلِ یک بچه، ترس عجیبی میانداخت.
بالاخره نوبت من شد.
آمپول بیحسی زده شد
و دندانپزشک دندانم را پر کرد.
چند سال بعد این دندان باز خراب شد و دندانپزشک دیگری آن را کشید.
پ. ن.
اولین یخچال پدالدار که با پدال درش باز میشد را در آشپزخانهی خانه خالهام دیدم. میگفتند گربهها هم یاد گرفتهاند با پدال در یخچال را باز کنند و انگار برای همین به در یخچال قفل گذاشته بودند.