اولین مواجهه 5- خرید انگشتر
خانوادهی ما مذهبی و پایبند به امور دینی و انجام مناسک عبادی بود
-و هست-.
اما انگشتر به عنوان یک شیء مذهبی در خانهی ما پیدا نمیشد.
چرایش را میگویم.
از آنجایی که شغل پدرم فنی بود
علاوه بر این که ساعات زیادی از عمر خود را سر کار در تعمیرگاه خود میگذراند
چندان امکان پوشیدن لباس تر و تمیز و رسیدن به سر و وضع خود و در دست کردن انگشتر و دیگر زینت آلات نداشت
و این مسئله باعث شده بود در مجموع در خانواده ما
رسیدن به سر و وضع
و در اصطلاح چسان فسان کردن
به غیر از ایام و مراسم خاص معنی نداشته باشد.
انگشتر در دست کردن هم بالتبع جایگاهی نداشت مگر برای مادرم.
پدرم تعمیرکار الکتروموتور و سازنده دستگاه جوش برقی بود.
همیشه دستانش روغنی و پر از خط و خش بود.
لباسش هم لباس کار بود
و روغنی.
انگشتر و اینها مزاحم کار فنی است.
به همین خاطر اهلش نبود.
تنها شیء زینتی که یادم است پدرم داشت
یک ساعت مچی بزرگ و زیبا بود
که میگفت استادش برایش از مکه آورده است
و گاه در عروسیها به مچش میبست.
البته بعدها انگشتر و تسبیح و ... خرید.
من هم برایش خریدم.
من کلاس اول یا دوم دبیرستان بودم.
مسئولان مدرسه میخواستند تعدادی از دانشآموزان را با هواپیما به مشهد ببرند.
پسر عمویم که با من هممدرسهای بود
و وضعشان هم از ما بهتر بود
میخواست با این کاروان همراه شود.
خانواده اصرار کردند که پدرم من را هم راهی کند.
سفر با هواپیما خیلی لاکچری حساب میشد
و پدرم دلش با این کار نبود
اما تحت فشارها موافقت کرد و من هم راهی شدم.
سفر خاطرهانگیزی بود.
دو نفر از دبیران دینی دبیرستان با ما همراه بودند.
جو سفر بسیار معنوی و نورانی بود.
من که تا به حال سفر طولانی غیرخانوادگی نرفته بودم از جهات مختلف بهره میبردم.
هم از لحاظ آشنایی بیشتر با انواع ادعیه، زیارات و مناسک دینی
هم تجربه اجتماعی
و هم توسعهی فردی.
یکی از ابعاد توسعهی فردی من در این سفر، اهتمام به خریدن سوغاتی بود.
من همیشه خرج و دخلم وابسته به پدر بود.
-البته دخل چندانی که تا آن زمان نداشتم-
اکنون باید خودم پولم را مدیریت میکردم و میدیدم چه چیزی باید بخرم و چه چیزی نباید بخرم.
هزینه سفر اعم از رفت و آمد و خوراک و ... که پرداخت شده بود.
عمدهی هزینه من میشد خرید سوغاتی.
یادم نیست سوغاتی چه خریدم.
فقط سوغاتی خواهرم در خاطرم مانده که یک جفت دستکش کاموایی رنگارنگ بود.
بعد از سوغاتی نوبت به خرید برای خودم میرسید.
یک روز با مسئولان کاروان به بازار رضا رفتیم.
ما را به مغازه سید جواد هدایت کردند.
برای خرید انگشتر و عطر و ...
اولین بار بود که چنین خریدهایی انجام میدادم.
در این موضوعات نه شناختی داشتم و نه سلیقهای.
از روی حرف دیگران عمل کردم و برای خودم یک انگشتر عقیق قرمز آتشین بیضی شکل با رکاب نقره که روی آن اسم پنج تن آل عبا حک شده بود خریدم.
عطر را یادم نیست.
به ما گفته بودند و تأکید کرده بودند این انگشتر را بدون وضو دست نکنیم.
چندین بار عدد حک شده داخل رکاب را چک کردیم.
میگفتند این عیار نقرهی استفاده شده است
اما چیزی سر در نمیآوردیم.
انگشتر را بعدها گم کردم.
فکر کنم یک بار که در اتوبوس به اردوی دیگری میرفتیم خوابم برده بود و از دستم افتاده بود.
سال بعد هم دوباره با همان دبیران به مشهد رفتیم
که اتفاق جالبی افتاد.
برای برگشت دیر به هواپیما رسیدیم و بیشتر بچهها و مسئولان کاروان نتوانستند سوار هواپیما شوند و ما تک و توک بدون سرپرست برگشتیم.
نمیدانم در سفر دوم هم انگشتر خریدم یا نه.
بعدها بارها و بارها انگشتر و عطر خریدم.
بیشتر از مشهد.
گفتم که برای پدرم هم انگشتر خریدم.
باز هم عقیق اما نه چندان آتشین
یک تسبیح هم خریدم
دانه درشت و سنگین.
یک بار انگشتر عقیق کوچکی از جلوی مسجد سلمان فارسی در مدینه منوره خریدم
که از بس نازک بود بعد از مدتی شکست.
شکستههایش را دارم.
یک بار هم یک انگشتر دُرّ نجف از نجف برای خانمم خریدم.
دو انگشتر از پدر بزرگم به ارث بردهام.
انگشتر هدیه هم گرفتهام.
پدرم یک انگشتر شرف الشمس برایم از مشهد خرید.
مادرم و یکی از مدیرانم هم هر کدام یک انگشتر به من هدیه دادهاند،
یک انگشتر هم شوهر خالهام.
میگفت از انگشترهایی است که از ضریح امام رضا درآورده بودند و بین زوار تقسیم میکردند.
یک حلقه ازدواج هم از جنس پلاتین دارم که برای سر سفره عقد است.
به هر حال با احتساب انگشترهایی که گم کردهام
هفت هشت ده تایی انگشتر برایم مانده است که در یک جعبه جلوی میز آینه گذاشتهام.
هر روز متناسب با حال و هوای آن روز یا رنگ لباس یکی را انتخاب میکنم و دستم میکنم.
اوایل هر وقت به مشهد مشرف میشدم
میرفتم سراغ مغازهی سید جواد
-که بعدها فوت کرد و ظاهراً پسرانش مغازه را میگردانند-
اما اجناس مغازهاش خیلی سنتی بود و بعدها دیگر مرا جذب نکرد.
بار آخری که به مشهد رفتم دیگر سلیقهام خیلی مشکلپسند شده بود.
تقریباً تمام بازار رضا را گشتم تا انگشتر مورد علاقهام را پیدا کنم.
پ.ن.
بعدها در دوران دانشجویی خودم جزو برگزار کنندگان اردوی زیارتی مشهد شدم.
البته با اتوبوس.