اگر جای خدا بودم چه می کردم؟
فیلمی دیدم با عنوان بروس قادر مطلق 2003
با بازی جیم کری در نقش بروس
کارمند یک شبکهی تلویزیونی در یک شهر کوچک
که کارش گرفتن گزارشهای روزانهی محلی است
و هر چه سعی در پیشرفت میکند
از رقبای خود عقب میماند
و مدام با شکست در ابعاد مختلف زندگی مواجه میشود.
بروس مدام به خدا شکایت از احوال خود میکند
از زندگی خود مینالد
و در نهایت با خدا دعوایش میشود
تا زمانی که با یک پیام دعوت مواجه میشود
و چون از کار بیکار شده است سر قرار میرود.
قرار با خدا.
مورگان فریمن در نقش خدا با بروس صحبت میکند
و اختیارات خود را به او میسپارد
و مهلتی به او میدهد که اگر فکر میکند بهتر میتواند جهان را اداره کند نشان دهد.
معلوم است که چنین اتفاقی نمیافتد
شهر به آشوب کشیده میشود
و نهایتاً بروس که اکنون ایمانش به خدا زیادتر شده و دارای بصیرت شده است
دوباره کارها را به خدا میسپارد.
جدای از شعاری بودن فیلم، یکبعدی بودن آن
و قابل پیشبینی بودن تنیجهاش
که خیلی از کیفیت آن میکاهد
و موضوعی جذاب و بدیع را
تبدیل به نسخهای کلیسایی و پامنبری میکند
اصل ایدهی فیلم قابل تأمل و درگیرکنندهی ذهن است.
همهی ما گاه گاهی با خدای خود دچار بحران شدهایم.
خواستههایی داشتهایم که به آنها نرسیدهایم
دعاهایی کردهایم که مستجاب نشدهاند
دچار چالشهایی شدهایم
که ذهن و روح ما را درگیر خود کردهاند
و در نهایت دادمان از این وضع دنیا و کارهای خدا درآمده است.
مدام با خود یا خدای خود میگوییم:
چرا این طوری شد؟
این درست نیست،
اگر خدا منطقی بود باید این کار را میکرد،
یا جهان را این گونه اداره میکرد
و ... .
حال فکرش را بکنیم
که اگر خدا کار دنیا را به ما میسپرد
-ما که خیلی ادعای عقل و آگاهی داریم
و نسبت به وضع کنونی دنیا منتقد هستیم-
خودمان چطور رفتار و عمل میکردیم؟
چه برنامهای برای اصلاح کار دنیا داشتیم
و چه ترفندی میخواستیم رو کنیم که جهان جای بهتری شود؟
کجای کار جهان باید تغییر کند
و ما چگونه میتوانیم این تغییر را ایجاد کنیم؟
آیا در انتها به نتیجهی همین فیلم نمیرسیدیم
که دنیا دارد به بهترین نحو ممکن اداره میشود
یا باز هم بر سر موضع انتقادی خود باقی میماندیم؟