زوایا

سرکشی به زوایای پنهان کتاب، ادبیات و فرهنگ

زوایا

سرکشی به زوایای پنهان کتاب، ادبیات و فرهنگ

اینجا صفحه ای است برای به اشتراک گذاشتن شعرها و نوشته هایم در زمینه های مختلف فرهنگ و ادبیات، معرفی و نقد کتاب.

نویسندگان

اولین مواجهه 12- دیوانه

پنجشنبه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۴۰ ق.ظ

اسمش "بمان‌علی" بود.

به صورت مخفّف "بومونی" صدایش می‌زدند.

ما بچه‌ها به او "بوبونی" می‌گفتیم.

احتمالاً پسری بود که بعد از دست رفتن چند بچه مانده بود

و به همین خاطر به این نام نامیده شده بود.

اما در کمال بدبختی دیوانه بود.

واقعاً دیوانه بود

و از جهان اطرافش بیگانه.

شکل افراد دارای مونگولیسم نبود.

قیافه‌ای نسبتاً ترسناک داشت

تقریباً شبیه شخصیت "یودا" در جنگ ستارگان.

یا "نمکی"

شخصیت اصلی فیلم "مسافران مهتاب"

با بازی مهدی فخیم‌زاده.

کله‌ای کوچک

چهره‌ای پر چروک

با گوش‌هایی نوک‌تیز.

فقط رنگش سبز و سبزه نبود

یک جور زرد

یا نارنجی کم‌رنگ بود.

از روی قیافه‌اش نمی‌شد حدس زد چند سالش است.

بعید می‌دانم کودکی، برخوردِ نزدیک با او پیدا می‌کرد

و شب خودش را خیس نمی‌کرد.

البته وحشتناک نبود.

برای خودش شیرین هم بود.

بچه‌ها می‌دیدندش

و دورادور مسخره‌اش می‌کردند.

گاه هم خشن می‌شد

و داد و بی‌داد می‌کرد.

ندیدم با کسی ارتباط انسانی و گفتگو داشته باشد.

همیشه راه می‌رفت

چه در محله‌ی ما 

و چه محله‌ها و خیابان‌های دیگر.

همه جای شهر می‌شد دیدش.

زیاد هم گم می‌شد.

گاه همسایه‌ها در جایی دور می‌دیدندش 

و با ماشین به خانه برش می‌گرداندند.

یا خویشاوندانش به کلانتری‌ها مراجعه می‌کردند

پیدایش می‌کردند

و برش می‌گرداندند.

اصالتاً از روستایی در اطراف اصفهان بود

که سال‌ها قبل با دیگر خویشاوندان انبوهش 

به صورت طایفه‌ای به اصفهان کوچ کرده بودند

و همگی در همسایگی هم در این محل ساکن شده بودند.

پدر و مادر و خانواده‌اش را نمی‌شناختم.

-پدرم می‌شناخت

و انگار می‌گفت برادر دیوانه‌ای هم دارد که من ندیده بودم-

فقط می‌دانستم از آن طایفه است.

کلاً شاید ده بار هم ندیده بودمش

اما در خاطرم مانده است.

سر تا سر سال پیراهن سفید بی‌یقه‌ی بلندی می‌پوشید

که تا روی زانوهایش می‌رسید

با شلوار سیاه

-شاید دبّیت-

و گیوه.

ندیدم کلاه بر سر بگذارد

یا کت و کاپشنی بپوشد.

همیشه به همین شکل بود.

صدای عجیبی هم داشت.

مثل کشیدن ارّه روی سیم ویولون.

می‌آمد سر بن بست ما می‌ایستاد

و مقطّع و تکّه تکّه می‌گفت:

علی مُرد

علی مُرد

پلو بخوریم.

و مادر بزرگم بد و بیراه‌اش می‌گفت

و می‌تاراندش.

قضیه این بود که پس از شهادت عمویم در مجالس مختلف

به خانه‌ی پدربزرگم آمده و پلو خورده بود.

حالا مدام به یاد آن روزها می‌آمد

و می‌خواست پلوی مردن علی را بخورد.

طبیعی بود که مادر بزرگم از کوره در برود.

بعدها عقب‌افتاده‌های ذهنی دیگری را هم دیدیم

که بیشتر شیرین‌عقل بودند.

و هیچ کدام مثل بوبونی نبودند.

می‌دانم که مُرد

اما نمی‌دانم کی و چه طور.

شاید اگر پرس و جو کنم

چیزهای جالب بیشتری راجع به او پیدا کنم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۰۵/۱۱
محمد جلوانی

دیوانه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی