اولین مواجهه 13- تصادف
در مدرسه بچهی زرنگ و درسخوانی بودم؛
معمولاًشاگرد اول و جزو شاگردان ممتاز کلاس.
معلمها هم دوستم داشتند.
خیلی دوست داشتم دوچرخه داشته باشم.
پدرم وعده داده بود اگر معدلم بیست شود برایم دوچرخه بخرد.
وقتی کلاس اول ابتدایی را با معدل بیست تمام کردم
منتظر بودم به وعدهاش وفا کند.
وعده موکول به سال بعد شد.
سال بعد هم معدلم بیست شد و اتفاقی نیفتاد.
کلاس سوم ابتدایی را تمام کرده بودم
با همان معدل بیست.
تابستان بود.
تابستانها برای گذراندن وقت و کار یاد گرفتن و احیاناً کمی دستمزد به مغازهی پدر میرفتم.
سه سال گذشته بود و اتفاقی نیفتاده بود.
دیگر کاسهی صبرم لبریز شده بود.
به ویژه که عموی کوچکم برای پسرش که از من دو سال کوچکتر بود
یک دوچرخه سر تا پا قرمز رنگِ نو خریده بود.
یک روز در مغازه داشتم با پدرم بحث و طلب وفای به عهد میکردم.
یکی از مشتریان پولدار پدر شنید.
آدم شوخی بود.
گفت: من هم وعدهای به پسرم دادم و عمل نکردم.
پسرم با سنگ تمام شیشههای خانه را شکست
و مجبور شدم کاری را که میخواست انجام دهم.
تو هم برو و شیشههای خانهتان را بشکن
تا پدرت برایت دوچرخه را بخرد.
پدرم لبخند زد.
من هم لبخندی زدم.
این کارها از من نمیآمد.
نمیدانم پدرم از این حرف ترسید یا واقعاً دلش به رحم آمد.
یک روز از مسجدی که مراسم ترحیم یکی از اقوام بود برمیگشتیم.
سر کوچهی مسجد مغازهی تعمیر دوچرخه بود.
یک دوچرخهی دست دوم در مغازه بود.
پدرم با تعمیرکار صحبت کرد و قرار شد دوچرخه را برای من بخرد.
دوچرخهای سبز رنگ و به غایت داغان.
نوارپیچیهایش را عوض کردند.
زین درازی داشت.
و به سختی رکاب میخورد.
سِفت بود.
بن بستی که در آن زندگی میکردیم شیب زیادی داشت و برای بالا آمدن از آن باید خیلی سخت پا میزدم.
یک روز در ساعات گرم ظهر تابستان
که کسی در کوچه نبود
به سختی پازدم و شتاب گرفتم و از شیب بن بست بالا آمدم.
به محض رسیدن به کوچهی اصلی با جوانی که با یک موتور گازی داشت رد میشد
برخورد کردم.
خودم و آن جوان نقش بر زمین شدیم.
جوانِ لاغرِ بلند بالا و محجوبی بود.
تهریشِ تُنُکی داشت.
قبلاً هم در محله دیده بودمش.
معلوم بود که من تقصیر کارم.
نمیدانستم چه کار کنم.
خانهی عموی کوچکم
-همو که برای پسرش دوچرخهی قرمز رنگ خرید بود-
سرِ بن بست بود
و از قضا همان موقع سر رسید.
رو به آن جوان محجوب کرد و چیزهایی در سرزنش او گفت.
از جمله این که این بچه است و بلد نبوده چه کار کند
تو باید حواست را جمع میکردی.
جوان بدبخت یک چیزی هم بدهکار شده بود.
موتورش را بلند کرد
راهش را کشید و رفت.
خدا را شکر اولین تصادف من تلفاتی نداشت.