اولین مواجهه 16- تولد
پدر بزرگ و مادر بزرگم هفت فرزند داشتند
یعنی
پدرم چهار برادر و دو خواهر داشت.
چرا داشت؟
چون یکی از برادرهایش در روزهای اول جنگ شهید شده بود.
پس الان سه برادر بیشتر ندارد.
خودش پسر دوم خانواده بود.
با این حساب من یک عمو بزرگتر از پدرم
و دو عمو کوچکتر از پدرم دارم.
به عمهها فعلاً کاری نداریم.
با عموی ته تقاری هم که خودش نسبتاً فاصلهی سنی بیشتری با پدرم دارد و بچههایش هم با من
کاری نداریم.
میماند دو عموی دیگرم.
عموی بزرگتر از پدرم
و عموی کوچکتر از پدرم.
که اتفاقاً این دو عمو با هم همکار و شریک بودند.
بچههای این دو عمو هم از لحاظ سنی به من نزدیک بودند.
پسر اولِ عموی بزرگتر
یک سال از من بزرگتر بود
و تنها پسر عموی کوچکتر
یک سال از من کوچکتر.
این نزدیکی سن و سال گاهی بین ما حالت رقابت و چشم و همچشمی ایجاد میکرد.
عموهایم وضع مالی و درآمد نسبتاً بالاتری داشتند.
سبک زندگی پرخرجتری هم پیش گرفته بودند.
اما پدر من که شغل کم درآمدتری داشت
نمیتوانست مانند برادرانش اهل بریز و بپاش باشد
و به همین خاطر از انجام بعضی هزینههایی که به نظرش بیمورد میآمد
شانه خالی میکرد.
مادرم اهل غر زدن نبود.
هر چند بدش نمیآمد مانند جاریهایش خرج کند
اما زن بسازی بود.
البته گاه این مسئله برایش دشوار میشد
و درخواستهای مکررش را به پدرم میگفت.
به هر حال من هم دوست داشتم مانند پسرعموهایم
خیلی چیزها را داشته باشم.
در مورد خریدن دوچرخه قبلاً صحبت کردهام.
اما یکی دیگر از چیزهایی که برای پسرعموی کوچکم رخ داد و من هم میخواستم
گرفتن جشن تولد بود.
عمویم برای پسرش جشن تولد مفصلی گرفته بود.
یادم است برای خرید لوازم تولدش که مثل یک سفرهی عقد مفصل بود
به کوچهی کازرونی در خیابان چهارباغ رفتیم.
مرا هم همراه برده بودند.
چیزی که خیلی برایم جالب بود
درآوردن اسم پسر عمویم روی یونولیت بود
که بر دیوار نصب میشد.
پس از حضور در این جشن تولد من هم مطالبهی خود را با خانوادهام درمیان گذاشتم
که طبعاً فوراً رد شد.
ولی درخواست خودم را بارها ادامه دادم.
من به یک تولد معمولی راضی بودم
اما باید حتماً اسمم روی دیوار زده میشد.
خانه تزیین میشد
و خیلی چیزهای دیگر.
پدرم حال و حوصله و وقت این کارها را نداشت.
داییهایم پیشقدم شدند.
شاید دلشان به حالم سوخته بود.
هنوز هیچ کدام ازدواج نکرده بودند.
فکر کنم دایی بزرگم سرباز بود.
گاهی که به مرخصی میآمد
مرا با دایی کوچکم به سینما میبرد.
یادم است اولین فیلمی که در سینما دیدم
یک فیلم شدیداً سیاسی به نام سناتور بود.
فکر کنم فیلمنامهنویساش فریدون جیرانی بود.
من که خیلی سر در نیاوردم.
اما خاطرهی رفتن به سینما برایم برای همیشه ماند.
بلیط سینما دو تومان بود.
یادش بخیر.
به هر حال داییهایم
به ویژه دایی بزرگم سر خیر برگزاری جشن تولد شدند.
نمیدانم جشن در تاریخ واقعی تولدم برگزار شد یا نه.
یادم است قرار شد حالا که باید خرج کنند
برای من و خواهرم یک جا و به صورت مشترک تولد بگیرند.
پس احتمالاً در تابستان اواخر مرداد ماه برگزار شده است.
بین تاریخ تولد شناسنامهای من و تولد خواهرم.
داییها کاغذهای ابر و باد رنگارنگ آوردند و به دیوارهای سالن پذیرایی خانه نصب کردند.
نام من و خواهرم را هم روی فویل آلومینیومی کشیدند و بُریدند
و به دیوار چسباندند.
و بالاخره با یک کیک بزرگ و خوشگل جشن برگزار شد.
یادم نیست برای اولین تولدم چه هدایای گرفتم.
شاید اصلاً هدیهای نگرفته باشم
چون مدعوین فقط بچههای فامیل بودند.
جشن روز برگزار شد
و از بزرگترها کسی نبود.
بچهها هم احتمالاً آمدهاند دست زدهاند
کیک خوردهاند
و رفتهاند.
شاید هم هدیه گرفتهام
اما به کلی فراموش کردهام.
تنها هدیهای که یادم میآید
یک عروسک خرگوش سرخ رنگ است
که به خواهرم داده شد.
و سالها بین اسباب بازیها بود.
در جیبش مسواک و خمیر دندان بچهگانه بود.
شاید مسواک و خمیر دنداناش برای من بوده است.
به هر حال جشن تولد برگزار شد.
داییام عکسهایی از آن گرفته است.
عکسهایش هست.
خواهرم خیلی کوچک است و در عکسها در حال گریه کردن است.
بعد از آن هم یادم نمیآید دیگر جشن تولد رسمی داشته باشم.
این حالت بود
تا زمانی که ازدواج کردم.