شاهباز پیر
زانو بزن به پای من، ای شاهباز پیر
من مرد جنگیام که تو را خوار میکُشم
یک عمر بود روی سرم سایهات ز ترس
اینک شجاع گشتهام و زار میکشم
تکرار لحظههای هراس آورت چو سوخت
هستیّ من همیشه، به تکرار میکشم
صد جان اگر که داشته باشی به سوی تو
صد نیزه میپرانم و صد بار میکشم
باران و ابر حایل و حامی شود تو را
رنگین کمان شود چو نمودار، میکشم
فرقی برای من نکند جبر و اختیار
با اختیار خویش و به اجبار میکشم
در غفلتی ز حملهی من، چشم برگُشا
ای سرعتت چو صاعقه، هشدار، میکشم
سروقتت آیم آن دَمِ غفلت مثالِ برق
بینی مرا که صاعقهکردار میکشم
افسوس از این حیات که کردی به من حرام
من هم تو را به حال اسفبار میکشم
هر جا رَوی، تو را نکنم من رها، بدان
در کوه و دشت یا که بُنِ غار میکشم
خواهی که گفتگو کنی و منصرف کنی
من را به حُقّهها ولی این بار میکشم
من آن نیام که باز کشم خواری از فلک
دستم رسد به عالَمِ غدّار میکشم
خواهم اگر که زندگیام را دهم نجات
راهی دگر نباشد و ناچار میکشم