غمی نیست
يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۵۷ ق.ظ
گفت:
چون میگذرد غمی نیست
اما نمیدانست
همین گذشتنها
همین درگذشتنهاست
که غم است.
پُکی به سیگارش زد.
دودش را در افق فوت کرد.
سرش را پایین انداخت
و در فکر فرو رفت.
کاش زندگی یک شعر بود
شعری که میتوانستی
هر از گاهی
با هر حس و حالی که داری
هر جور که دلت دوست دارد
بخوانیاش.
یک بار شعر عاشقانه.
یک بار شعر غمگین.
یک بار غزل.
یک بار قصیده.
یا اگر حالش را نداری
نخوانی.
دراز بکشی روی مبل
پلکهایات را روی هم بگذاری
و به خوابی عمیق بروی.
خوابی در یکی از بعد از ظهرهای رخوت آور پاییزی.
پتو را دور خودت بپیچی
و پایت را توی رگهی باریک نور دراز کنی.
فارغ از غوغای جهان.
بروی به ناکجا.
دم دمهای غروب
چشمات را باز کنی.
پنجره را باز کنی.
لرزشی نرم زیر پوستت بنشیند.
دوباره سیگاری بگیرانی.
سهتارت را برداری.
نغمهای بنوازی
و دیگر هیچ.
اخ که چقدر دلم برای پاییز تنگ شده است.
۰۳/۰۵/۲۸