مرهم درد
سه شنبه, ۶ آذر ۱۴۰۳، ۰۷:۵۵ ق.ظ
مرهم درد من آن چشمان بیمار است و بس
بیدلم، امّیدِ جانم وصل دلدار است و بس
گفتم آخر باری از دوش تو بردارم ولی
دیدم این دل بهر تو تنها چو سربار است و بس
خواستم با وصل رویت سربلندت سازم، آه
گشت بر من آشکارا کار من عار است و بس
خواستم امروزِ من بهتر ز دیروزم شود
سال من بدتر شده از پار و پیرار است و بس
ماه روزه میرسد وقتم شود تنگ، آن زمان
وعدهی ما لاجرم از بعد افطار است و بس
من به بوی گل تو را میخواستم اما چه شد؟
دست من تنها پر از زخم نوک خار است و بس
آن سَری که خواست بر تو برتری گیرد چه شد؟
همچو حلاج آن سر اکنون بر سر دار است و بس
نیست بر دل هیچ باری خاطر معشوق را
زجرها اما نصیب عاشق زار است و بس
۰۳/۰۹/۰۶