بی هدف
خستهام از دست احوال جهان بیهدف
میرسد هر لحظه بر لبهام جان بیهدف
من کیام؟ آشفتهای، بیخانمانی، بیدلی
یک کلام و ختم مطلب، یک جوان بیهدف
میروم اینجا و آنجا هر مکان بیهدف
میکنم طی عمر خود را در زمان بیهدف
فکر میکردم که معنی میدهد بر جانم عشق
عاقبت من ماندهام با این گمان بیهدف
گفتم از عشق مجازی پل زنم تا وصل حق
بوسهها میخواستم پس از لبان بیهدف
کوچه کوچه گشتهام دنبال یاری مهربان
غافل از این که نباشد مهربان بیهدف
بعد کوششها به من شد آشکارا این نکات
نیست عالم کشتی بیبادبان بیهدف
حضرت حق داشته قصدی ز کارش، عکس من
او نبوده خالق و روزیرسان بیهدف
هست هستی را هدف، غافل مباش، اینگونه نیست
این زمین خوابیده زیر آسمان بیهدف
بیش از این دیگر سخن گفتن نمیآید به کار
بست باید این زمان زیپ دهان بیهدف
حرف را باید نگفت و سِرّ خود پوشیده داشت
چیست حاصل آدمی را از بیان بیهدف؟