آزادی؛ خوب یا بد؟
آزادی الزاماً خیلی هم چیز خوبی نیست.
به تعریض عرض میکنم.
اصلاً نمیدانم در جاهایی که آزادی کامل است
مردم چطور میتوانند زندگی کنند.
فکرش را بکن دنبال هر چیز خوب و بدی که باشد
بتوانی بروی خیابان و پیدایاش کنی و از آن بهره ببری.
هر نوع کالا مثل لباس، وسایل تصویری، کتاب، رابطه با افراد مختلف و هر چیز دیگری که فکرش را بکنی.
یعنی لازم نیست برای به دست آوردن یک کتاب خاص هزار جا را بگردی
و مثلاً در زیرزمین پاساژ چهارباغ
مخفیانه چاپ افست غیرمجاز بیکیفیتاش را
از دست کتابفروش دورهگردی در تاریکیِ آن تهها بگیری.
یا دلت گرفته
و میخواهی شب تا صبح در یک کافه بنشینی
و با هر کس که رسید سر صحبت را باز کنی
و نگران نباشی که اماکن گفته است باید ساعت ۱۲ تعطیل کنند.
یا به سفری خارجی بروی
و نیاز به هزار الاکلنگ بازی برای گرفتن ویزا نداشته باشی.
یا بخواهی لحظاتی را دستافشان و پاکوبان بگذرانی
و واقعاً جایی برای آن بیخوف و خطر باشد.
یا بخواهی لباس آستین کوتاه صورتی بپوشی
و در فرار از نگاههای کنجکاو رهگذران نباشی.
یا خیلی چیزهای دیگر که برای تو مجازند
یا گهگاه لازم
اما برای خداوندان قوم و عقلای تصمیمگیر اخ و بد.
آن زندگی که چنین زیرآبی رفتنهایی نداشته باشد
و همه چیز
-حتی اگر به شرط پول باشد-
به هر حال محیّاست
چه لذتی دارد؟
هیچ هیجانی در آن نیست.
در حقیقت
نبودن آزادی است
که قلبها را به هیجان درمیآورد
و دلها را به تپش میاندازد.
و خاطرهی به دست آوردن تک تک چیزهایی که
غیرمجاز یا مکروه یا چیپ و سطح پایین و دور از شان قلمداد میشوند
نه روزها که سالها با تو میماند
و با این خاطرهها زندگی میکنی
و در حس نوستالژیک آنها غوطه میخوری.
حتی میتوانی
بارها و بارها برای دیگران تعریف کنی
که فلان کتاب را چطور گیر آوردهای
و فلان فیلم را چطور دیدهای
و از فلان چیز چطور سر درآوردهای
و فلان سفر را چطوری رفتهای.
حتی به این چیزها افتخار کنی
و پیش دیگران به آنها ببالی.
خودتان قضاوت کنید.
آیا این زندگی پربارتر، مسحورکنندهتر، هیجانانگیزتر و دلبرتر است
یا آن زندگی نرمال روتین روزمره
که همه چیز مثل آب خوردن
در اختیار همه است
و با کمترین کوششی بهدست آوردنی؟