باز هم اصفهان
صفیر سوت قطاری که از «گابه» میآید
و از اصفهان میگذرد
تلق تلق تلق میکند
پلهای پوسیده را تعمیر نخواهیم کرد
تا ساعتهای بیعقربه
در تب و تاب نرسیدن و نگذشتن
شورِ کنده شدن از گذشتههای خاطره را در دل نزنند
کهنه کاغذهای کاهی کتاب این شهر
هر گاه ورق میخورَد
عطسهات میگیرد
سرانگشتت را در نَمِ این رگ حیات تر کن
و بیا
تا برسی به پنجرهی معاصرِ کمسویی که هنوز به یادت مانده است
پرده را کنار بزن
تا نور هجوم آورَد
و چشمانت را بزَند
وقتی ملکوت را در صفحهگرامِ تاج جستجو میکنی
آرامش را در صدای قمر
و چند چیز را در
نیلگونِ کاشیهای مسجد شاه
چنارهای بیبرگ پاییز چهارباغ
سکوتِ عمیقِ تخت فولاد
دللرزههایات را میبینم
در اضطراب منار جنبان
تشویش طغیان زاینده روز
میروی تا میرسی به
عکاسی رُخ خیابان خوش
با سبیل چخماقی
شلوار پاچه بیتلی
عکسی بگیر بدون روتوش
به دیوار بیسقف اتاقت بیاویز
میبینی؟
منم، تو.
87/6/12