قلم چرخانی 5
ای داد از این یک وجب خاک
که جز خون سیرابش نمیکند
ای داد از این خط فرضی که ایرانی را از انیرانی جدا میسازد
ای داد از این که چه جانها بر باد رفت در سر این
که کلمهای کوتاه و کوچک از زبانها نیفتد
و کسی را مجال زیر پا نهادنش نباشد
ای داد از این یک وجب خاک
که جز خون سیرابش نمیکند
ای داد از این خط فرضی که ایرانی را از انیرانی جدا میسازد
ای داد از این که چه جانها بر باد رفت در سر این
که کلمهای کوتاه و کوچک از زبانها نیفتد
و کسی را مجال زیر پا نهادنش نباشد
بردار و این اوراق را در آتش بسوزان
که روزگار غدّار را نمیبینم وفایی
کی و کجا کسی بخواند این آشفته سخنان را؟
آیا شود که کسی گوش هوش بنهد بر این کلمات پریشان؟
با یاد عارف قزوینی
جوان شدی و برومند و شاخههایت سر کشید به سوی آسمان
بالنده شدی
در آفتاب پهناور روزها
و مهتابِ دلبر شبها
قد کشیدی و برای خودت مردی شدی به سان رستم دستان
عاشقانهتربنها را مادرم در گوشم زمزمه کرد
آن گاه که چون پر کاه
آرام و سبک در کوچهباغهای شهر میجستم و میدویدم و پروای روز و شبانم نبود
آدمی از مادر که متولد میشود برهنه است و دست خالی
سوغاتی ندارد جز ضجههای گوشخراش
هیچ نمیفهمد که کجا آمده و برای چه
میگرید
تا نویسم نام خود در دفتر مولا علی
گشتهام مدحتگر مولای خود آقا علی
صبح تا شب میزنم هو، شب علی گویان شوم
تا طلوع فجر گویم یا علی و یا علی
ساختار زندگی را سوختم تا ساختم
تا بسازم زندگی را، عمر خود را باختم
تا بچرخد چرخِ رزقم اسب عصاری شدم
ماندهام در جای اول گر چه عمری تاختم
ظلم کردی به من جفا کردی
لامروت بگو چرا کردی؟
روزگارم شده سیاه و تباه
تا خودت با من آشنا کردی
غلط کردم که در دنیا تو را از خود جدا کردم
که خود را از فراغِ تو به غمها مبتلا کردم
تو را رنجاندم و از خود براندم با خطاهایم
چنین اعمال زشتی را نمیدانم چرا کردم
فکر میکنم هر کاری یک رگ دارد
که برای این که آن کار توسط یک نفر انجام شود
و ادامه پیدا کند
باید رگاش بگیرد.