اتاق محل کار من روبهروی آبدارخانه است. دو نفر نیروی خدماتی در این آبدارخانه کار میکنند و ماجراهای جالبی میآفرینند.
چند روزی است به اینستا (همان اینستاگرام خودمان) سری نزدهام.
میخواهم بنویسم اما چیزی برای نوشتن ندارم.
میخواهم بگویم اما کلمات از دهانم بیرون نمیآیند.
ظاهراً شما به سرِ کار گذاشتن دیگران خیلی علاقه دارید. سه روز هست که دارید با داستانسراییهای مختلف سر بنده را گرم میکنید. برخلاف گفته خودتون که برای این مبلغ کم خودتون را مدیون نمیکنید، فعلاً که مدیون من هستید و اینها همه نقشهای هست تا من را سر بدوانید تا مطالبه پولم از سرم بیفته. تا یک هفته میگید فرستادم و منتظر باش. بعدشم میگید من فرستادم نمیدونم چرا به دستت نرسیده.
برادر من این کار درست نیست و چنین نونی خوردن نداره. شما حتی به حرف خودتم پایبند نبودی که گفتی صبح اول وقت کد رهگیری را برات میفرستم. چون هیچ کد رهگیری وجود نداره اصلاً. من قبلاً هم با آدمهایی مثل شما برخورد داشتم. بهتره لااقل روراست باشید و الکی وقت مردم را نگیرید. بنده به شما اعتماد کردم و شما پاسخ خیلی بدی به من دادید.
اصلاً انتظار نداشتم کسی از مشهد و کنار حرم امام رضا چنین کاری باهام بکنه. منم شما را به امام رضا حواله میدم و البته بااجازتون کاری که کردید را به سایت دیوار و پلیس فتا گزارش میکنم.
شاید با خودت فکر میکنی این که پول زیادی نیست یه کلاه کوچیک سرش گذاشتم و تو دلت میخندی ولی من برای به دست آوردن ریال به ریالش زحمت کشیدم. امیدوارم ریال به ریالش را خرج دوا و درمون و مریضی بکنی و تو داغ عزیزانت مصرفش بکنی.
اگه گزارش بدم تمام حسابات مسدود میشه و تا بیای بازشون کنی زندگیت فلج میشه. باید خیلی بیشتر از این مبلغ هم خرج کنی. بهتره پول منو برگردونی. محل کار من کنار دادگستری هست برام چند دیقه بیشتر وقت نمیگیره. خود دانی
چرا آدمها تغییر میکنند؟
یادم میآید ابتدای ازدواجمان گاهی زمستانها میرفتیم بستنی میگرفتیم، روی چمنهای خیس پارک مینشستیم و میخوردیم. از سرما میلرزیدیم، میخندیدیم و بستنی میخوردیم.
با جشمان باز گول میخوریم
با چشمان باز در چاه میافتیم
با چشمان باز میمیریم
انگار این سرنوشت ماست
بدیها را میبینیم و میپذیریم
دروغها را میشنویم و باور میکنیم
چاهها را میبینیم و در آن سرنگون میشویم
تنها به یک دلیل
ما دیگر خودمان نیستیم
چه واژه عجیبی
چه واژه نجیبی
که سالهاست دنبال تو میگردم
اما هنوز نیافتمت
زندگی بیتو بیمعناست
چه شکوهی
چه لطافتی
چه واژه زیبایی
که نفس کشیدن بی تو بیهوده است
و ما سالکان تنپوشهای پاره
دربندان بیچاره
روزها، سالها و قرنهاست که تو را نداریم
از دستت دادهایم
ما زندانیان مرده
زندهمیران بیآینده
همواره تو را چشم انتظاریم
شاید که بیایی
و زیر حریر نیلگون تو دمی بیارامیم
شعرها میآیند و میروند
و شاعر مانند یک دستگاه دریافتکننده
آنها را از فضا میقاپد
و به قلم درمیآورد
همین
شاعر از خودش اختیاری ندارد
ممکن است یک نفر گیرندههایش چنان قوی باشد که هر روز و هر ساعت شعر بگوید
و دیگری تنها یک بار در همه عمرش
فرقی ندارد
هر دو شعر میگویند
هر چند اولی شاعرتر از دومی است
اما
آنان که با اختیار شعر میگویند شاعر نیستند
شعرپردازند
البه هستند کسانی که هم شاعرند و هم شعرپرداز
خیلی هم هستند
اما اگر شعرشناس باشی
فرق شعر ناب و شعر پرداخته شده را راحت میفهمی
انسان موجود عجیبی است. خودش هم حال خودش را نمیفهمد. چند روزی است حالم خیلی خوب است. منی که بیشتر اوقات فاز دلگرفتگی و افسردگی داشتم، حالا حس خوبی به دنیای دور و برم دارم.