من آسیموف هستم
مدت ها بود که در خواندن کتابی غرق نشده بودم
و خواندن این کتاب چنین فرصتی را به من ارزانی داشت.
مدت ها بود که در خواندن کتابی غرق نشده بودم
و خواندن این کتاب چنین فرصتی را به من ارزانی داشت.
کسانی که به خدمت مقدس سربازی رفتهاند با این موضوع آشنا هستند که هر گاه یکی از فرماندهان به جمع سربازان وارد میشود، ارشد سربازان فرمان ایست خبردار میدهد. سربازان دست از کار میکشند و خبردار میایستند. در این حال اگر فرمانده بخواهد سربازان کار خود را انجام دهند و از حالت ایست خبردار خارج شوند، میگوید: «از نو.» یعنی کار خود را دوباره از سر بگیرید. به دنبال این فرمان ارشد خطاب به سربازان میگوید: «از نو فرمودند.» در این حال سربازان اجازه دارند از حالت خبردار خارج شده و به کار قبلی خود ادامه دهند.
بحر طویل خوانی
خوانش ریتمیک یکی از بحر طویلهای کتاب بحر طویلهای هدهد میرزا نوشته استاد ابوالقاسم حالت در جمع خانوادگی
آیا رسیدن به موفقیت راه مشخصی دارد؟ یعنی اگر راهی را به صورت جدی دنبال کنیم، در نهایت به موفقیت میرسیم؟ من فکر میکنم این طور نیست. موفقیت تهِ یک راه هست اما آن راه فقط وقتی مشخص، واضح و تثبیت میشود که به تهاش رسیده باشیم.
جهان مادی جهان تنگناهاست. هر چه قدر هم بخواهید از سختیها و گرفتاریها فرار کنید و به دور باشید در یکی از پیچ و تابهای تنگنای جهان مادی گرفتار خواهید شد. این مقدمه را نگفتم که ناامیدتان کنم بلکه برعکس میخواهم یادآوری کنم که اگر میبینید در زندگی مدام با مشکلات برخورد میکنید و با پشت سر گذاشتن یک مشکل با چندین مشکل دیگر رو به رو میشوید فکر نکنید الزاماً نقطه ضعفی دارید. البته بازنگری در روند زندگی و بررسی علل ایجاد این مشکلات ضروری است اما این مسائل مختص به شما نیست.
سعی کردهام اتاقی از آن خود (به قول ویرجینیا ولف) داشته باشم. الان اتاقی برای خودم دارم اما اتاقی است که از آن من نیست. در خانه پدرم است. دیگران به آن سرک میکشند و حتی در آن اتراق میکنند. انبار چیزهای اضافیشان کردهاند و برای همین دوستش ندارم. هرگاه خانه پدرم میروم دقایقی را آنجا میگذرانم، به کتابهایی که آنجا انبار کردهام سرک میکشم، نگاهی به در دیوارش میاندازم، به نقشههایی که روی دیوارش چسباندهام دست میکشم اما نمیتوانم بمانم. من اتاق دیگری را دوست داشتم. اتاقی که از آن من بود و با آن خاطره داشتم. آن را از من ربودند با همه خاطراتش و این را به من حواله دادند. من اتاقم را میخواهم.
وقتی به کتابخانه میروم حالم خوب میشود. دوست دارم از ته دل بخندم، ساعتها در آنجا بپلکم، کتابها را بردارم، ورق بزنم و سر جایشان بگذارم. در دنیای کتابهای متفاوت غرق شوم. از بین آن همه کتاب چند تایی را با خود بردارم و به خانه ببرم و این داستان را بارها و بارها ادامه دهم.
کاش میتوانستم در کتابخانه زندگی کنم، در کتابخانه بخوابم، در کتابخانه غذا بخورم و دوستانم را در کتابخانه ملاقات کنم.
در جامعهای زندگی میکنیم که زندگی شبانه در آن وجود ندارد. همه آدمها ملزم هستند شب را بخوابند. خوابیدنِ شب برای افراد مختلف دیر یا زود دارد اما سوخت و سوز ندارد. کسی حق ندارد شب را بیدار بماند. این کار یک عمل نابهنجار تلقی میشود. اگر احیانا کسی یک شب بیخوابی به سرش بزند هیچ جایی ندارد برود و شب خود را سر کند. باید تا صبح در خانه با خودش کلنجار برود و تمام خانواده را هم زابراه کند. اگر کسی بنا به دلایلی علاقه و عادت به این داشته باشد که شبها بیدار بماند و روزها بخوابد یا باید اتاقی از آن خود داشته باشد تا کاری به کار کسی نداشته باشد و دیگران نیز کاری به کارش نداشته باشند یا اینکه او هم مدام در عذاب و زحمت خواهد بود.
یک متن شبه عاشقانه
خدا نکند آدم کتاب بازی باشید و پایتان به نمایشگاه کتاب یا یک کتابفروشی با کتاب های نایاب یا تخفیف دار باز شود. در چنین جاهایی آدم کتاب باز مانند عاشقی است که معشوقش بی سر و صدا از دور نشسته و به او چشمک می زند. آن هم نه یک معشوق که هزاران معشوق. می خواهد تک تک آنها را در دست بگیرد، لمسشان کند، در آغوش بفشارد و برای همیشه از آن خود کند اما ...