چرندیات
در جهانی پُر از چرندیّات
محو اخبار گیسویت هستم
شعر میگویم از لبت، مستِ
نظم چشمان جادویت هستم
نظم دنیا رها نموده به آن
همترازیّ ابرویت هستم
در جهانی پُر از چرندیّات
محو اخبار گیسویت هستم
شعر میگویم از لبت، مستِ
نظم چشمان جادویت هستم
نظم دنیا رها نموده به آن
همترازیّ ابرویت هستم
من و داستان این غم که سر دراز دارد
دل من به سوگواری ز غمت نیاز دارد
به سراغت آیم اما دل دردمندم ای گل
ز شمیم دلنواز گلت احتراز دارد
به چشمبندی عقل از غمت خلاص شدم
رها شدم ز تو، از ماتمت خلاص شدم
جهان من دگر و روزگار من دیگرگون
در این جهان دگر از عالمت خلاص شدم
من ملایر، تو مشهد، او کاشان
انزلی، تفرش، اصفهان، همدان
خوی و تهران و ترکمن صحرا
زاهدان، مشهد، آمل و گرگان
داغها بر سینه دارم از جفای روزگار
کاش میشد زیر و رو گردد بنای روزگار
کاش میشد روزگار از بُن بریزد، میگرفت
بعدِ محوش روزگاری تازه جای روزگار
مرا دیگر به پا نائی نمانده
و یا در دیده بینائی نمانده
فقیری آسمانپوشم که بر خاک
برایم خانهای جائی نمانده
محبوس در میان خیابانها، آزاد پشت میلهی زندانی
جمع تناقضاتی و علت را، ای بیخبر ز خویش، نمیدانی
این زندگیِ چِندش بیانجام، این پیکری که خسته و درمانده است
این چشمها که منتظر چیزی است، این دل که مانده در گروِ جانی
سر به سرم نذار که بیحالم، سر به سرم نذار که غمگینم
من غیر این سیاهی و تاریکی، چیزی در این سراچه نمیبینم
چشمم گشوده گشت وقتی که، سیلیِ سرخ خوردم از این دنیا
دیگر نمیشود بروم در آن، دنیای خوابهای دروغینم
به آتش میکشی قلب پر از داغ و غم من را
چه میخواهی ز من؟ خواهی مگر تو ماتم من را؟
نمیخواهی تو شادی را درون چشم من بینی
ولی خواهی ببینی هر شب اشک نم نم من را
مایبم و کنج خلوت و امنیتی که نیست
شاد از کشیدن نفس راحتی که نیست
پشتی خم از فشار زمانه، امیدوار
بهر نزول مرحمت و رحمتی که نیست