بی مادری
بی روی مادر زیستن در این جهان سخت است
حتی چشیدن از خوشیهای جهان سخت است
آواز بلبل را شنیدن بر درختان یا
لختی تمرکز بر لب آب روان سخت است
بی روی مادر زیستن در این جهان سخت است
حتی چشیدن از خوشیهای جهان سخت است
آواز بلبل را شنیدن بر درختان یا
لختی تمرکز بر لب آب روان سخت است
جامم شکست، ساغر و پیمانهام شکست
پشتم شکست، تکیهگَهِ خانهام شکست
گنجی که روزگار به من داده بود رفت
در زیر خاک، گوهر دُردانهام شکست
بلبل که بخواند شکفد یاسمنی را
گل تازه شود، تازه نماید چمنی را
هر نغمهی عشقی که بپیچد به چمنزار
سرمست کند بار و بر نارونی را
آفتابی داغ و مغزی که همینجوری خُل است
پرصدا انگار اینجا لانهی قرقاول است
کاش هایزنبرگ دست از صحبت خود میکشید
در جهلن درهمی که فارغ از جزء و کل است
افتاد تا جهان به کف دینفروشها
پُرزخم گشت پشت کجاوه به دوشها
یک عده خونجگر همهی عمر بودهاند
یک عده سر گذاشته به عیش و نوشها
قطعهای که برای سنگ قبر مادرم سرودهام:
بیست و یک روز رفته از خرداد
در شبی ناگوار و طوفانی
رخ بپوشید از جهان ناگاه
چهرهای پرفروغ و نورانی
من ماندم و این شهر لاکردار لامذهب
من ماندم و این گریههای بیامان در شب
من ماندم و رودی ز اشک از چشمهای خیس
من ماندم و این تن که میسوزد مدام از تب