آن روزها
ما از عبارات اذان جان میگرفتیم
از آیههای عشق ایمان میگرفتیم
یک لحظه از یاد خدا غافل نبودیم
تنها ز حق دستور و فرمان میگرفتیم
ما از عبارات اذان جان میگرفتیم
از آیههای عشق ایمان میگرفتیم
یک لحظه از یاد خدا غافل نبودیم
تنها ز حق دستور و فرمان میگرفتیم
افسرده تر و خسته تر از مرغ اسیرم
زین خستگی و دلزدگی کاش نمیرم
بیحالم و حالی به تنم نیست که حتی
حق خودم از دست عدو باز بگیرم
سکوت بود که دردی ز دل دوا ننمود
خروش گشت که بابی به روی جان نگشود
هزار خنجر خونین به گُردهام تا کی؟
چرا تمام نگَشت این جنون خونآلود؟
دوباره شب شد و خواب از سرم گریزان است
دوباره حال دلم فصل برگریزان است
دوباره جانِ به لب آمده هوایی شد
که از تنم برود، جان آدم ارزان است
به دست باد سپردی خود غریبم را
ولی ز یاد نبردم دل نجیبم را
من و صداقت و پاکی، تو و هزار نقاب
نشد که لحظهای از سر نهی فریبم را
دیگه من از آدما خسته شدم
دیگه از دست شما خسته شدم
توی جمع خودتون راهم میدین
اما من از شماها خسته شدم
آمد اگر پیکی از آن سوی سماوات
دریاب زود او را که فی التاخیر آفات
باید که راه رفتنی را زودتر رفت
تا چند در بیحاصلی تضییع اوقات
شش ماه شد که چهره ماهت ندیدهام
با من از مرگ مگو، مرگ گذشت از سرِ من
سوخت با شعلهی خود ریشه و بار و بر من
زنده بودم به سرم سایهی مادر تا بود
مُردم آن لحظه که رفت از برِ من مادر من
چه بزمی دارم امشب با بساط کاغذ کاهی
قلم در دست میرقصد، نویسم شعر گهگاهی
جنون میریزد از شعرم که پیوستم به راز اینجا
چو حلاج از درون دل زنم بانگ انا اللهی
جشنهای غمزده چون سوگواریها
دل بریدن بعد عمری دلسپاریها
دست دادن با دروغ از روی اجبار و
بوسهها با تهنشین آه و زاریها