آدمی هستم
من هم آدمی هستم در میان آدمها
نه فراز بالاها، نه فروتر از کمها
راه خود گرفتم پیش، گر چه سخت، باکی نیست
پر ز پیچ و خم بود و من گذشتم از خمها
من هم آدمی هستم در میان آدمها
نه فراز بالاها، نه فروتر از کمها
راه خود گرفتم پیش، گر چه سخت، باکی نیست
پر ز پیچ و خم بود و من گذشتم از خمها
ده روز بعد از ورودم به ایتالیا، افسردگی و تنهایی به سراغم آمدند. یک روز بعد از ظهر، بعد از اتمام کلاسم در آموزشگاه، در خیابان پرسه میزدم. کلیسای سن پیتر در زیر انوار زرین خورشید میدرخشید. احساس خوشایندی وجودم را فراگرفت. به نردههای مقابل کلیسا تکیه دادم و به تماشای غروب زیبای آفتاب ایستادم. افکارم به پرواز درآمد. ناگهان حس تهدیدآمیزی وجودم را درنوردید. آن وقت بود که آنها محاصرهام کردند.
در حالتی تبدار میگویم سخن با تو
اما نمیدانم که من گویم سخن یا تو
من از وجود خود برون رفتم دگر حالا
گشته وجود من تمامیّ و سراپا تو
جشن گلولههاست، زمین آتش و هوا آتش
شب آتش است روی فلسطین و روزها آتش
در خانمان کشیده شد آتش، به کوچهها آتش
در جان فردِ سالم و بیمارِ بینوا آتش
خورهها نقش روی تن شدهاند
زخمها شکل یک دهن شدهاند
حرفها بیامان درون سرم
دستهی شور سینهزن شدهاند
داغون، عصبی، شکسته و افسرده
این حسّ منه، حسّ یه مادر مُرده
از زندگیام نشد نصیبم چیزی
چون مرگ تموم زندگیمو برده
شمعم که در تقابل شب با ستارهها
میریزم از وجود شریفم شرارهها
از دیگران دگر دل خود را بریدهام
میسوزم از شرار خودم این کنارهها
امروز بنبست است، فردا سهراهی کور
شبها سیاه و تار، روز اخته و ناجور
این زندگی راهی است بی اول و آخر
راهی بسی کوتاه، مقصد ولی بس دور
من پر از نور میشوم با تو
شاد و مسرور میشوم با تو
مثل رنگینکمانِ رنگبهرنگ
مثل منشور میشوم با تو
سرچشمهها خشکید گلبرگها پژمرد
باد خزان آمد روح زمان را خورد
خواهان آزادی بودیم و او از غم
با منطقی بیجا ما را ز خود آزرد