صبح
صبح از خواب بیدار میشوم
خودم را از پنجره
به سوی سقف آویزان میکنم
آسمان چه کوتاه بود و دستانام
مدال نقرهای ماه را
به سینهی شب میآویخت
صبح از خواب بیدار میشوم
خودم را از پنجره
به سوی سقف آویزان میکنم
آسمان چه کوتاه بود و دستانام
مدال نقرهای ماه را
به سینهی شب میآویخت
یک دل آجری و دو چشم سیمانی دارم
سقف دلم از اشک گریههای دیشب
هنوز چکه میکند
و این مغز فولادیِ زنگزده
ذهنِ کاهیام نم کشیده است
از عشق جاودانهی بیانجام
عشقی که در درون و سراپایام
همواره میجوشد
همواره موج میزند
نور جمال توست که هویدا میشود
در گیر و دار روشن و تاریکی
در گرگ و میش عشق و تنفّر
کورمال کورمال
عصا در دست
راه میجویم
و چالهها و چاهها را
یکایک تجربه میکنم
وای دیگر پای رفتنم نمانده است
80/11/24
در فراسوی نگاه تو
نگاهی که هیچگاه ندیدم
صدای روشن آفتاب را میشنوم
نوایی که هیچگاه نشنیدم
از هزار بادیه بگذشت
هزار وادی نیمهویران را
رها نموده
به اوج هماگون خود
کبوتر صلح
شاخهی زیتون را
به پیوند ناگزیر عشق و طرب سپرد
گزلیک انتقام فرود آمد
و عشق قربانی تکثیر آینهها شد
لاله از بس که عاشق
لب فرو بست
دلاش سوخت
خاکسترنشینِ خونِ شقایق شد
زلال نیستم اما
این گونهام در برابر تو
مانند این کف دست
شعرم نه از سر ریاست
نه از یاری
آیینهی وجود من است