بهمن
گفتم شعری بنویسم
با این عنوان که
«بهمن و پنجاه و هفت
نام دو سیگار نیست»
شوکه شدی
زیرا که بود
88/12/8
گفتم شعری بنویسم
با این عنوان که
«بهمن و پنجاه و هفت
نام دو سیگار نیست»
شوکه شدی
زیرا که بود
88/12/8
اگه سرها از بدنها جدا میشن و
به آسمون پرتاب میشن
اگه دندههای آدما زیر چرخ کامیونا له میشن
اگه چشا از کاسهاش در میاد
اگه همه به روی هم مسلسل میکشن و
همدیگه رو تیربارون میکنن
وقتی بیدار میشوم
هفت شنبههایی که از صبح تا شباش فقط غروب است
چشمهایام از پشت پنجره
باران اندوه مینوشند
انگشتهایام در هم فرو میروند
سبّابه با مسبّحه دعوایشان میشود
تَ تَق
ترکید
سندباد من
ای پاریس
پیاده روی روی برگهای خزانزدهی شانزه لیزه
و دستهای بیجای احساسِ گمشدهی نمیدانم
بیشتر از ستارهها
ریخته عقده بر دلم
ای کاش این ستارهی سر در گم
ای کاش این گِلِ قالبزده
ای کاش روح
ای کاش هر چه هستم
پیش تو بودم
تمام شد تمامِ حجم ساعت شنی
خلأ گرفت و بست راه حلق را
دگر نفس نمیزند
زمانه ایستاده است
و من نشستهام کنار جو
به مرگ فکر میکنم
مهر 1387
از رود رد میشوم
و در افق دریا محو
شاه شجاع در ایوان شاهنشین نشسته است
مادر قرآن میخواند
و من فتوحات شیرازیّه
سقوط کلمات بر سقف مکالمات
عاشقی دلِ پرخون میخواهد
نه واژههای بوقلمون
طوطی رنگین بالِ شکّرشکنِ شیرینگفتار
چه میفهمد که عاشقی چیست؟
شرماش باد شاعری
که دستِ کم یک بار
در همه عمر
دست خویش را نبریده باشد
برای خاطر یار
برای خاطرهی یار
بدون سقوط دادن کلمات بر سقف مکالمات
87/6/25
صفیر سوت قطاری که از «گابه» میآید
و از اصفهان میگذرد
تلق تلق تلق میکند
پلهای پوسیده را تعمیر نخواهیم کرد
تا ساعتهای بیعقربه
در تب و تاب نرسیدن و نگذشتن
شورِ کنده شدن از گذشتههای خاطره را در دل نزنند