تقریباً هر روز که میگذره بیشتر به این نکته ایمان پیدا میکنم که زندگی چیز مزخرفیه.
این تزَخرُف (مزخرف بودن) زندگی ظاهراً نهایت نداره.
از بیست سالگی به بعد،
یعنی از زمانی که احساس کردم گل زندگی را پشت سر گذاشتم
و حالا باید روی پای خودم بایستم و توشهای برگیرم،
اوضاع به همین روال رو به مزخرفیت روزافزون داشته و ول هم نمیکنه.
شاید کم و زیاد داشته اما هیچ وقت صفر نشده.
انگار همیشه هر خنده از ته دل به دنبال خودش یه اتفاق اعصاب خردکن خواهد داشت.
نمیدونم برای همه زندگی به همین شکل هست
یا فقط برای جهان سومیا
یا فقط برای ما ایرانیا
یا فقط برای من.
امیدوارم روزای خوب برسه.
روزهایی که از خندیدن نترسم
به خاطر اضطرابهای بعدش.
امیدوارم حالتون را خراب نکرده باشم.
زیاده عرضی نیست.
بعضی چیزها مثل لباس و پوشاک تابع مُد هستند. هر از گاهی شکلی از آنها مد میشود و پس از مدتی جای خود را به مد بعدی میدهد. در عالم ادبیات هم این اتفاق میافتد. مثلاً در کشور ما زمانی نویسندگان، رمانهای تاریخی به تقلید از الکساندر دوما مینوشتند. زمانی دیگر داستانهای سریالی و آرسن لوپنی مد شده بود. در مقطعی ادبیات مارکسیستی و دنیای ماکسیم گورکی بر ادبیات ما اثر گذاشته بود. الآن هم به نظر میرسد چندی است بورخسگرایی و حتی بورخسبازی ذهن بعضی داستاننویسان ما را به خود مشغول کرده است.
هر چه فکرش را میکنم تنها هدفی که میتوانم برای زندگی خود تصور کنم
که میتواند به زندگیام معنا دهد،
رفتن، گشتن و دیدن زیباییهای دنیا،
هر جور و هر نحو
در حد کنجکاوی و حتی فضولی است.
رازهای سر به مهر را شنیدن،
کنکاش کردن،
دانستن،
پی بردن از راه سرک کشیدن در کتابها،
در طبیعت،
در دیدن بناهای تاریخی،
در حرف زدن با افراد
و هر راه و روش دیگر.
مشکل این است که این هدف من از زندگی است
اما انگار زندگی اجازه پیگرفتن این هدف را به من نمیدهد.
شاید هم میدهد
اما من راهش را بلد نیستم
و نمیتوانم از آن استفاده کنم.
فعلاً قناعت کردهام به کتاب خواندن.
هر کتابی که عشقم بکشد.
حتی بدون روش و هنجار و ترتیب و هدف مشخص.
خودم را سپردهام به دست باد و امواج زندگی
تا ببینم به کجا مرا میراند.
راستش انرژی ندارم تا مسیر خودم را بروم.
خسته و دلزده نیستم
اما انگار حسش نیست.
خوابم میآید.
تنبلم؟
روزگار مرا فرسوده کرده؟
خموده و افسردهام؟
مریضم؟
نمیدانم.
شاید گذشت زمان بهترم کند،
شاید هم بدتر.
به هر حال عنانم دست خودم نیست
و هدف زندگی را طاقچه بالا گذاشتهام
و گاه گاه فقط نگاهش میکنم
و آه میکشم.
زندگی سریعتر از آنچه فکر میکنیم میگذرد. لحظهها، دقیقهها، ساعتها تا برسیم به روزها، ماهها و سالها آن قدر سریع میگذرند که گاه متوجه نمیشویم. آری حتی متوجه نمیشویم که سال دیگری از دستمان رفته است. تولدمان را جشن میگیریم، برای عید نوروز سفره هفت سین میچینیم و حتی لحظهای به این فکر نمیکنیم که این عمر گرانبهای ما چگونه گذشته است. به این فکر نمیکنیم یک سالی که گذشته را صرف چه کاری کردهایم. به این فکر نمیکنیم که زمانی در حسرت لحظههای جوانی بال بال خواهیم زد. به این فکر نمیکنیم که زمانی خواهد رسید که برای این که فقط چند دقیقه بیشتر در این دنیا زندگی کنیم و کنار عزیزانمان باشیم حاضریم تمام دارایی خود را بدهیم.
این حرفها در اولین پست سال جدید شاید چندان خوشایند نباشد ولی واقعیتی انکار ناپذیر است.
نمیخواهم دستورالعمل صادر کنم که این کار را بکنید یا آن کار را نکنید. معلم زندگی هم نیستم که بگویم برای رسیدن به قلههای خوشبختی فلان کار را انجام دهید و این گونه برای زندگیتان برنامهریزی کنید. فقط میخواهم بگویم سعی کنید در این زندگی شتابآلود برای چند لحظه هم که شده ترمز زندگی را بکشید، از قطار زندگی پیاده شوید، نگاهی به اطرافتان بیندازید. اولاً از منظره زندگی لذت ببرید ثانیاً از خود بپرسید آیا واقعاً در مسیر درستی حرکت میکنید؟ شاید اصلاً قطار اشتباهی سوار شده باشید و هر چه بیشر پیش میروید از هدف زندگی خود بیشتر دور میشوید.
امیدوارم سال خوبی پیش رو داشته باشید و لحظه به لحظه به هدفی که به آن علاقه دارید نزدیکتر شوید و هر چه زودتر به قلهموفقیتهایی که میخواهید برسید.
صبح سوار ماشینم شدم تا سر کار بیایم
شجریان داشت میخواند
بیداد با نوای ساز استاد بیگجهخانی
این آلبوم را بسیار دوست دارم
پیاده، خسته، نشسته، فُتاده و نرسیده
قرار بود شوی سربلند، نور دو دیده!
جبین چروک شد از رنج روزگار، چه حاصل؟
ز بار خستهدلی گشته قامتت چه خمیده؟
سفر نرفتی و اکنون جوانیات به سفر رفت
کجاست تا که جوانی ببیندت چه رسیده؟
نه رنگ در رخ و نه قوّتی است داخل بازو
به زیر پوستت انگار روح مرگ خزیده
چرا قرار نداری؟ چرا چنین به تقلّا
به دور خویش بپیچی چو مرد مارگزیده
چه شد چنین به فلاکت فتاده است کسی که
تمام عمر به صد سعی هر کجا بدویده
تمام پاسخت اینجاست، در دلی که نجستی
درون خویش ندیدی جواهرات عدیده
#محمد_جلوانی
سرشار از تناقض، طی گشت زندگانی
در آرزوی فردا، در حسرت جوانی
لبخند بر لبانم خشکید زین تناقض
آب حیات خشکاند گلزار زندگانی
سعی و تلاش ما را حاصل نداد هرگز
در خواب فتح کردیم سکوی قهرمانی
در طول عمر ناکام سودی جز این نبردیم
آن لحظهای که بودیم با دوست میهمانی
جان را بها نباشد گر صرف دوست ناید
قدر حضور میدان، ای دوست تا توانی
یاران و دوستان را جانها نثار باید
جان قابلی ندارد، اهدا به یار جانی
#محمد_جلوانی