سوء تفاهمها
همسرم میگوید:
«چون تو تلاشی برای ایجاد آسانسور در خانه نکردهای
میخواهی من فلج شوم.»
همسرم میگوید:
«چون تو تلاشی برای ایجاد آسانسور در خانه نکردهای
میخواهی من فلج شوم.»
این وبلاگ برای من
گاهی
حکم دفترچهی یادداشت
یا دفتر خاطرات
هم داشته است.
یادداشتهای روزانهای که
بیشتر مثل بلند فکر کردن
یا ثبت اندیشهها
و تصمیمهایام بوده است.
آمد
خودش آمد
نمیخواستم بنویسم
اما نوشته شد
نه ناخودآگاه
که بیخودآگاه
من نبودم که نوشت
یعنی من بودم
اما انگار کس دیگری مینوشت
دل ز بسم الله الرحمن الرحیم آکنده شد
نور حق از یاد حق بر جان و دل افکنده شد
بود دل افسرده از حالات سرد خاکیان
جان ز نورانیّت نام خدا تابنده شد
سالها و ماهها و هفتهها و روزها
عشقها و خندهها و گریهها و سوزها
بگذرد با سرعت تیر از میان چلّهها
سالها با خندهها و روزها با سوزها
من زود میمیرم.
این را خودم میدانم.
نه این که بیماری یا مشکل خاصی داشته باشم.
نه چیزیم نیست.
پیشگو هم نیستم
و غیب نمیگویم
اما میدانم که زود میمیرم.
نمیدانم در وضعیت معلق گیر افتادهاید یا نه؟
به احتمال زیاد همهی انسانها در مقاطعی
چنین وضعیتی را تجربه کردهاند.
هر از گاهی از چنین وضعیتهایی گریزی نیست.
درست.
قبول دارم.
چندی پیش به دنبال پیدا کردن یک موسیقی
در سامانههای فروش مجازی
به یک آلبوم خاص برخوردم.
نام آلبوم هست:
زنگ خاطره.
امروز اول مهر ماه است.
روز بازگشایی مدارس.
روزی که صبحاش بس شلوغ
و تا حدی نابسامان آغاز میشود،
همراه با اضطراب
و کشمکشی نهان و آشکار
و همین طور ادامه پیدا میکند
تا نیمروز و حتی شب.
داریم زندگیمان را میکنیم
با عقلی که خدا به ما داده است.
راه منطقی استفاده از عقل این است
که از منطق استفاده کنیم.
شاید بگویید این چه حرفی است؟
خوب معلوم است دیگر.
اما قضیه به همین سادگی نیست.