افسردگی
هفتهای یک بار (یک روز؟ بیشتر؟) افسرده میشوم یا احساس میکنم افسرده شدهام.
هفتهای یک بار (یک روز؟ بیشتر؟) افسرده میشوم یا احساس میکنم افسرده شدهام.
گاهی چنان در برخورد با زندگی گیج میشوم که کلاً نمیدانم باید چه کار کنم.
نمیدانم که آیا باید مسیر زندگی را تغییر دهم یا با همین دست فرمان ادامه دهم؟
انسان خوب چه کسی است؟ این سؤالی است که من سالها در ذهن خود داشتهام و همواره به دنبال یافتن پاسخی برای آن بودهام.
عادت کردهایم به پرگویی. مثل همان اصطلاح معروف که میگوید:«فکر میکنیم اگر حرف نزنیم دیگران خیال میکنند لالیم.»
خواب دیدم به دیدار شهریار رفته بودم، در تبریز.
به همراه برادرم و شاید کسان دیگر.
شهریار در یک امامزاده عزلت گزیده بود.
شاید اگر مینوشتم «هر چه مسنتر میشویم کوچکتر میشویم» رساتر میبود اما خواستم یک بازی زبانی پارادوکسیکال کرده باشم. به هر حال فکر کنم منظورم مشخص است.
اگر انسانها نمیتوانستند به چیزهای جدید عادت کنند و خود را با شرایط نو تطبیق دهند، زندگی بسیار سخت میشد.
البته واضح و مبرهن است که در بسیار و شاید همه جوامع ترور میتواند باعث اعمال سیاستها توسط حکومتها، احزاب و گروهها و مقابله با خواستهای گروه مقابل یا مردم شود. در تاریخ ایران از ازمنه قدیم میتوان شواهدی برای این امر یافت. شاید مشهورترین آنها اسماعیلیه و هواداران حسن صباح باشند.