تکه کتاب 1
ده روز بعد از ورودم به ایتالیا، افسردگی و تنهایی به سراغم آمدند. یک روز بعد از ظهر، بعد از اتمام کلاسم در آموزشگاه، در خیابان پرسه میزدم. کلیسای سن پیتر در زیر انوار زرین خورشید میدرخشید. احساس خوشایندی وجودم را فراگرفت. به نردههای مقابل کلیسا تکیه دادم و به تماشای غروب زیبای آفتاب ایستادم. افکارم به پرواز درآمد. ناگهان حس تهدیدآمیزی وجودم را درنوردید. آن وقت بود که آنها محاصرهام کردند.